۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

چند قطعه شعر پراکنده

چه چهره زیبا که من دیدم دیشب
گفتمش ای ما تو که هستی

گفتا که من نه آنم که از آن تو شوم
گفتم که تو آنی که من از آن تو شوم

من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم
و نفس های مان را با یکدیگر یکجا سازیم
من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم
در موهای قشنگ تو تاریکها نهفته است
بگذار تا موهایت را باز کنم تا تاریک ها آزاد گردند
تقاضا های لحظه عشق است که من و تو با هم نزدیک باشیم
من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم

تو چشمان جادو داری، چهره یی زیبا داری، بدن خوشبو داری
در خواب های من تصویر توست، تو تقدیر و زنده گی من هستی
از هیچ کسی در این دنیا نیستی ، از من هستی فقد از من

اگر تو فرشته آسمان ها باشی ترا حاصل خواهم کرد،اگر تو ستاره آسمان ها باشی ترا تسخیر خواهم کرد، تو به آن چشمان قشنگ و جادویت به هرجا که روی ، ترا به دست خواهم آورد.

ای پروردگار عالم بگو که این چیست
که هم مرا مجذوب کرد و هم مرا مجنون

محبوبم زین جهان نیست چرا
عاشق منی غلام نیست چرا

ای عالمیان شما بگوئید
که یار چنین بی التفات است چرا

آنان به من گفتند ای تو غلام
فرشته عاشق سیاهی شود چرا

یار اگر دل آزار است
دل من بی قرار است

یار اگر ستمکار است
عشق من بی شمار است

هیچ نظری موجود نیست: