۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

ادامه داستان زنده بی تو محال است (قسط دوم)

خاطره به مجید گفت: مجید جان مژده چند روز به درس ها حاضر نه شده است و از شما خواهش دارد تا در قسمت حاضری با او کمک نمایی.
مجید که کم کم حال خود را باز یافته بود درجواب گفت: من چی خدمت کرده میتوانم
اینبار خود مژده جواب داد: مجید جان من کمی مصروفیت دارم و نمی توانم که منظماً در صنف حاضر باشم ، اگر خودت با من کمک کنی تا در بعضی ساعات درسی غیر حاضر نشوم.
واه واه چه صدای دلنیش و دل انگیز داشت ، صدای او مانند صدای بلبل برای مجید خوش آیند بود حال دیگر کاملاً گرفتار شده بود، بلی احساس کرد که مژده را از جان و دل دوست دارد. احساس کرد که برای همیشه به این صدای دلنشین ضرورت دارد. برای چند لحظه همانطور خاموش بود، دفعتاً متوجه شد که آنها منتظر جواب او هستند. با بسیار ملایمت گفت: تا جای که در توان من باشد از هیچ نوع کمک دریغ نه مینمایم ولی در بعضی ساعات بسته به میل استادان است.
همینکه شما کمک خود را میکند برای من کافیست از شما تشکر
مرا شرمنده نه سازید، تا به حال که کاری نه کرده ام
بعد خداحافظی کردند و رفتند.

مجید همانطور ایستاده ماند، لحظات زیادی همانطور بود، شاید اگر دوستانش نمیآمد ساعات متعدد همانطور میبود.
روزبعدی اصلاً درس را نه فهمید، چند بار دزدانه به طرف مژده دید و یک یا دوبار مژده هم به طرف اش دیده و حتی لبخندی به طرف اش زده بود. لبخندی که مانندی تیری به قلب مجید فرو میرفت. مجید خانه آمد حتی نان هم نخورد مستقیماً به اطاق خود رفت. پدرش و مادرش شرایط خوب زنده گی را برای او مهیا ساخته بودند تا که دلبند شان بتواند دروس خود را به خوبی پیش ببرد و برای او اطاق جداگانه ترتیب داده بودند.
کتابی را گرفت که بخواند ولی نتوانست، کتاب را به یک طرف انداخت. خواست که برای چند لحظه استراحت کند ولی چهره زیبایی مژده با خنده نمکین آرامش و سکون او را برهم میزد. از قلبش پرسید که آیا به واقعیت عاشق شده است، قلبش جواب داد بلی.
برعلاوه یک نا آرامی و ترسی مبهمی هم برایش دست داده بود، ترس ازاینکه او نامزد نه باشد، یا کسی دیگری را دوست داشته باشد و یا اصلاً به عشق و محبت هیچ علاقه نه داشته باشد. عقل به او نهیب زد چه کردی " اوبچه بدون اینکه احساسات او را در باره خود بفهمی عاشق اش شدی" ولی قلبش گفت مرا به احساسات او چه غرض این مهم است که عاشق اش شده ام. اگر مرا دوست داشته باشد و یا نه داشته باشد من اورا دوست دارم. آن شب برای مجید شبی پرمعنایی بود تا دم های صبح خواب به چشمانش راه نیافت.

صبح زود زمانیکه از بستر بلند شد، احساس کرد که بیخوابی شب اورا کمی گیچ ساخته است به حمام رفت بعد از وضو گرفتن به عبادت خداوند متعال ایستاد و از قلب پاک و نیت پاک دعا کرد و از خداوند متعال خواست تا در این عشق او را کامیاب گرداند و ناکام نه ماند چون از همین حال فکر میکرد که بدون مژده زنده گی او هیچ است.
زماینکه آفتاب عالم همه جا را روشن ساخت، مجید از خانه بیرون شد به طرف پوهنتون حرکت کرد. سابق هم به پوهنتون علاقه داشت ولی حال علاقه او به یک عشق تبدیل شده بود میخواست پر بکشد و هر چه زودتر خود را به پوهنتون برساند و چهره زیبایی معشوق را ببیند. ولی فهمید که انسان است وبه غیر از صبر و حوصله کار کرده نمیتواند. باید همیشه غلام تقدیر بود، بلی این تقدیر است که همه چیز ما به آن بسته گی دارد میگویند که قلم زن هرچه قلم زند همان خواهد شد و انسان هیچ اراده در مقابل تقدیر ندارد.
به پوهنتون رسید و به عجله به طرف پوهنزی ادبیات آمد، داخل صنف شد. تمام همنصنفی های خود را دید ولی از او خبری نبود، مژده نیامده بود، میخواست از خاطره بپرسد ولی جرئت نه کرد. فضای صنف بالای اش سنگینی میکرد حتی استاد داخل صنف شد ولی مژده نیامد از اینکه امروز به دیدار یار نایل نه خواهد شد، قلبش گرفت ولی دفعتاً چهره اش بازو گلگون شد و حتی لبخندی هم بر لبانش نقش بست.

هیچ نظری موجود نیست: