۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

کامیابی تیم ملی کریکت افغانستان


تیم ملی کشور توانست دور لقب قهرمانی دور چهارم مسابقات جهانی کریکت را حاصل نمایند و یک گام دیگر به طرف جام جهانی کریکت برداشتند و چانس اشتراک افغانستان را در جام جهانی بیشتر ساختند. کامیابی تیم ملی کشور را به همه افغان ها تبریک گفته و برای تیم ملی کشور کامیابی های بیشتر را آروز مینمایم
به مطالعه دوستان که از جریان خبر نداشتند افزوده شود که افغانستان در دور قبلی توانسته بود با شکست دادن تیم جرسی لقب قهرمانی را حاصل کند و به مسابقات این دور راه یابد.
قرار است تیم ملی کشور در سال 2009 میلادی در مسابقات ارجانتین اشتراک ورزیده و بعد از در جام جهانی کریکت اشتراک ورزد.
این یک افتخار بزرگ برای تمام افغان ها بوده زیرا که دنیا نزد خویش چهره بدی داشتند ولی با حاصل نمودن چنین نوع دستآورد ها چهره واقعی ما را میبینند.



همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

داستان زنده گی بی تو محال است( مکمل)

تمام بچه و دختران در ایستگاه پوهنتون کابل جمع شده بودند تا به رسیدن موتر مخصوص به طرف پوهنتون حرکت نمایند. بعد از از سال ها محرومیت و بعد از سالها زجر و شکنجه آنها میرفتند تا فصل جدید زنده گی خویش را آغاز کنند. اینروز برای مجید یک روز فراموش ناشدنی بود، یکی از بهترین لباس های خویش را در بر کرد و موی های خود را به شکل خوبی آراست و به طرف پوهنتون در حرکت شد. مجید از هیچ چیزی کمبود نداشت او یک جوان هوشیار و ذکی بود و همچنان خویش تیپ و زیبا هم بود. همیشه با غرور خاصی از پائین بلاک های مکرویان میگذشت و هیچ دختری نه بود که یک نگاهی به او نیفگند. اوبعد از سپری نمودن امتحان کانکور موفق شد تا شامل پوهنزی زبان و ادبیات کابل گردد و به یکی از آرزو هایش رسید زیرا علاقه فراوانی به ادبیات کشورش داشت. امروز روز اول سال تحصیلی بود و میرفت تا با چهره های جدید آشنا شود. پوهنتون کابل دوباره در فضای خود قهقه های مست دختران و پسران را شنید، قهقه های که سال ها در بند بودند. مجید در محوطه پوهنتون بود و از این قهقه ها لذت میبرد و یک نوع رضایت خاص در چهره اش دیده میشد. قبل از ینکه داخل صنف شود هیجانی خاصی برایش دست داده بود و یک ترس آمیخته با لذت در خود احساس میکرد بلاخره به خود جرئت داد و داخل صنف شد. دخترها و بچه ها در داخل صنف نشسته بودند، یک نوع سکوتی خاصی بر فضای صنف حکم فرما بود. یک چوکی مناسب و گوشه را انتخاب ککرد و نشست بعد آهسته آهسته به چهره همصنفی های جدید خود دقیق شد همه شان جوانان زیبا و با پشت کار معلوم میشدند. لبخند رضایت بخش بر لبانش نقش بست و از ا ینکه در میان چنین نوع جوانان درس میخواند احساس خوشحالی و رضایت نمود. بعد از چند دقیقه یی یک مردی تقریباً جوان با لباس های منظم و چهره جدی داخل صنف شد و مستقیماً به طرف بالای صنف رفت همه گی سکوت کرده بودند. شخص موصوف بعد از اینکه یک نظر به همه انداخت گفت: آمدن شما جوانان عزیز را به این کانون علم و فرهنگ خوش آمدید میگویم من از طرف دیپارتمنت زبان دری آمدن شما جوانان عزیر را خیر مقدم گفته و برای شما موفقیت خواهانم بعداً افزود که او استاد مضمون تاریخ ادبیات دری است و اسمش کاظم میباشد. استاد کاظم لست نام نویس محصلین را بیرون کشیده و نام هریک را به خوانیش گرفت تقریباً همه گی حاضر بودند. استاد کاظم گفت: باید از میان شما یکی را به حیث نماینده صنف انتخاب نمایم و با آواز بلند از تمام محصلین پرسید که برای این وظیفه کی حاضر است. هیچ کس صدای خود را درنیآورد.
خوب من خودم از میان شما جوانی را انتخاب مینمایم. بعد به طرف همه گی به دقت دید و به مجید اشاره کرد، تو باید نماینده باشی.
مجید از جایش بلند شد و گفت من!
بلی تو، آیا کاری مشکلی است
نخیر استاد محترم
خوب تو از این به بعد نماینده اینها هستی و حال میروی تقسیم اوقات مضامین را برای همصنفی هایت بیآور.

روزهای خوشی میگذشت، محصلین با هم خووبو گرفتند، مجید هم دوستانی بسیار خوبی را برای خود سراع کرده بود و از میان آنها فیروز را زیاد میپسندید حالانکه فیروز یک جوان کم حرف و کم سخن بود ولی مجید با او علاقه خاصی داشت.
آنروز را مجید هرگز فراموش نه خواهد کرد، در این روز خاطره هم صنفی اش به او نزدیک شد گفت مجید من برای یک لحظه با تو کار دارم. مجید با تعجب گفت با من، چون سابقه نداشت که دختران صنف بچه ها را ایستاده کنند.
خاطره گفت بلی و از او خواست تا با وی حرکت کند، مجید همراه با خاطره حرکت کرد و دید که به طرف دختری دیگر میروند. خاطره با آن دختر نزدیک شد و گفت مژده جان با مجید جان آشنا شوید، مجید جان به حرف من گوش داد و آمدند. مژده به مجید سلام کرد، مجید متوجه مژده شد برای چند لحظه نتوانست چیزی بگوئید چون محو زیبایی و مقبولی مژده شد و به خود فشار آورد تا با ادب جواب سلام مژده را بدهد و اینطور زود تحت تاثیر قرار نه گیرد ولی نتوانست و خاطره از چهره وی فهمید که زیبایی خیره کننده مژده کار خود را کرده است.
مجید سلام کوتاهی داد.
خاطره به مجید گفت: مجید جان مژده چند روز به درس ها حاضر نه شده است و از شما خواهش دارد تا در قسمت حاضری با او کمک نمایی.
مجید که کم کم حال خود را باز یافته بود درجواب گفت: من چی خدمت کرده میتوانم
اینبار خود مژده جواب داد: مجید جان من کمی مصروفیت دارم و نمی توانم که منظماً در صنف حاضر باشم ، اگر خودت با من کمک کنی تا در بعضی ساعات درسی غیر حاضر نشوم.
واه واه چه صدای دلنیش و دل انگیز داشت ، صدای او مانند صدای بلبل برای مجید خوش آیند بود حال دیگر کاملاً گرفتار شده بود، بلی احساس کرد که مژده را از جان و دل دوست دارد. احساس کرد که برای همیشه به این صدای دلنشین ضرورت دارد. برای چند لحظه همانطور خاموش بود، دفعتاً متوجه شد که آنها منتظر جواب او هستند. با بسیار ملایمت گفت: تا جای که در توان من باشد از هیچ نوع کمک دریغ نه خواهم ورزید ولی در بعضی ساعات بسته به میل استادان است.
همینکه شما کمک خود را میکند برای من کافیست از شما تشکر
مرا شرمنده نه سازید، تا به حال که کاری نه کرده ام
بعد خداحافظی کردند و رفتند.

مجید همانطور ایستاده ماند، لحظات زیادی همانطور بود، شاید اگر دوستانش نمیآمد ساعات متعدد همانطور میبود.
روزبعدی اصلاً درس را نه فهمید، چند بار دزدانه به طرف مژده دید و یک یا دوبار مژده هم به طرف اش دیده و حتی لبخندی به طرف اش زده بود. لبخندی که مانندی تیری به قلب مجید فرو میرفت. مجید خانه آمد حتی نان هم نخورد مستقیماً به اطاق خود رفت. پدرش و مادرش شرایط خوب زنده گی را برای او مهیا ساخته بودند تا که دلبند شان بتواند دروس خود را به خوبی پیش ببرد و برای او اطاق جداگانه ترتیب داده بودند.
کتابی را گرفت که بخواند ولی نتوانست، کتاب را به یک طرف انداخت. خواست که برای چند لحظه استراحت کند ولی چهره زیبایی مژده با خنده نمکین آرامش و سکون او را برهم میزد. از قلبش پرسید که آیا به واقعیت عاشق شده است، قلبش جواب داد بلی.
برعلاوه یک نا آرامی و ترسی مبهمی هم برایش دست داده بود، ترس ازاینکه او نامزد نه باشد، یا کسی دیگری را دوست داشته باشد و یا اصلاً به عشق و محبت هیچ علاقه نه داشته باشد. عقل به او نهیب زد چه کردی " اوبچه بدون اینکه احساسات او را در باره خود بفهمی عاشق اش شدی" ولی قلبش گفت مرا به احساسات او چه غرض این مهم است که عاشق اش شده ام. اگر مرا دوست داشته باشد و یا نه داشته باشد من اورا دوست دارم. آن شب برای مجید شبی پرمعنایی بود تا دم های صبح خواب به چشمانش راه نیافت.

صبح زود زمانیکه از بستر بلند شد، احساس کرد که بیخوابی شب اورا کمی گیچ ساخته است به حمام رفت بعد از وضو گرفتن به عبادت خداوند متعال ایستاد و از قلب پاک و نیت پاک دعا کرد و از خداوند متعال خواست تا در این عشق او را کامیاب گرداند و ناکام نه ماند چون از همین حال فکر میکرد که بدون مژده زنده گی او هیچ است.
زماینکه آفتاب عالم همه جا را روشن ساخت، مجید از خانه بیرون شد به طرف پوهنتون حرکت کرد. سابق هم به پوهنتون علاقه داشت ولی حال علاقه او به یک عشق تبدیل شده بود میخواست پر بکشد و هر چه زودتر خود را به پوهنتون برساند و چهره زیبایی معشوق را ببیند. ولی فهمید که انسان است وبه غیر از صبر و حوصله کار کرده نمیتواند. باید همیشه غلام تقدیر بود، بلی این تقدیر است که همه چیز ما به آن بسته گی دارد میگویند که قلم زن هرچه قلم زند همان خواهد شد و انسان هیچ اراده در مقابل تقدیر ندارد.
به پوهنتون رسید و به عجله به طرف پوهنزی ادبیات آمد، داخل صنف شد. تمام همنصنفی های خود را دید ولی از او خبری نبود، مژده نیامده بود، میخواست از خاطره بپرسد ولی جرئت نه کرد. فضای صنف بالای اش سنگینی میکرد حتی استاد داخل صنف شد ولی مژده نیامد از اینکه امروز به دیدار یار نایل نه خواهد شد، قلبش گرفت ولی دفعتاً چهره اش بازو گلگون شد و حتی لبخندی هم بر لبانش نقش بست.

مژده را دید که به دروازه صنف منتظر است و از استاد اجازه میخواهد. از طالع بلند مجید آنروز چوکی پهلویش خالی بود و بعد از اینکه مژده داخل صنف شد مستقیماً به طرف مجید آمد و روی چوکی نشست و آهسته به او سلام داد.
شاید مجید اصلاً به فکر اش خطور نمیکرد که مژده بیآید پهلوی او بنشیند و اینطور روئیه دوستانه داشته باشد. ساعت درسی ختم شد، استاد بیرون رفت و محصلین میتوانستند برای چند دقیقه یی تفریح داشته باشند. مجید حیران بود که چه عکس العمل کند و چه بگوئید در همین فکر و خیال بود که خاطره به فریادش رسید و مژده پرسید، باز ناوقت آمدی.
خاطره گفت: چطور کنم، بیروبار زیاد است و تو که میفهمی در خانه هم جنجال و کار زیاد میباشد و با خنده دوستانه ادامه داد فکر نه کنم که از این به بعد مشکلی ایجاد گردد چون دوستی خوبی داریم و بعد به طرف مجید اشاره کرد.
مجید که محو تماشایی مژده بود، با وارخطایی جواب داد: بلی البته من افتخار میدانم که کمکی با شما کرده باشم.
مژده گفت: همصنفی های همیشه از شما به نیکویی یاد میکنند ولی شما از آن زیاده شخص خوب و مهربان هستید.
لطف دارید مژده جان مرا زیاد شرمنده نسازید.

خاطره گفت: چطور است که ما و شما بین خود دوست باشیم.
مژده گفت: خوب معلوم دار است که دوست هستیم.
من فکر نه می کنم، ما به شکلی رسمی حرف میزنیم فکر کنی که در کدام مجلس سیاسی هستیم، نه باید اینطور رسمی حرف بزنیم. چطور مجید جان!

بلی راست فرمودید، رسمی حرف زدن خسته کن است.
مژده: تو که باز شروع کدی
اوه، اشتباه مه، دفه دیگه تکرار نمیشه

آنروز برای مجید روز خاطره انگیز و شرین بود و نفهمید که چطور روز گذشت و چگونه شب شد. شب در بستر خواب افتید ولی خواب به چشمانش راه نیافت، به ساده گی، به زیبایی، به صداقت ، به پاکی مژده فکرمیکرد آهسته آهسته چشمانش سنگین شد وبه خواب رفت. رویایی شرین مدید، درخواب دید که با مژده عروسی کرده و هر دو باهم زنده گی خوش و خندان را در فضایی پر از صمیمیت سپری میکنند، برای خود جهانی زیبایی ساخته بودند ولی دفعتاً ابر سیاهی پیدا می شود و همه جا را قیرگون میسازد او در آن سیاهی مژده از گم میکند ، هرچه فریاد میزند، مژده تو کجایی ولی صدایش در آن فضا تیره و تار میپیچد ولی جوابی نمیگیرد. داشت دیوانه میشد ، صدای خود را بلندترکرد، بلندتر ولی دفعتاً روشنی تندی به چشم اش خورد و پدرش را دید که داخل اطاق اش گردیده از وی پرسید : فرزندم خواب میدیدی.
مجید که از خواب بیدار شده بود گفت: نی پدرجان چیژی مهم نبود، معذرت میخواهم که باعث زحمت شما شدم.
نی فرزندم ، تو پسر منی و هیچ پدری از فرزندش به زحمت نمیشود، حالی استراحت کن. چراغ را خاموش نموده و از اطاق خارج شد.
مجید تا صبح نه خوابید زیرا میترسد که اگر بخوابد باز همان رویا به دنبالش بیآید.

فردای آنروز مژده به پوهنتون نه رفت وخواست که به کارهای شخصی خود رسیده گی کند. مژده در یک فامیل فقیر زنده گی میکرد پدرش مرد سالخورده و مریض بود، مرض قلبی سال ها بودکه اورا میرنجانید و دراین اواخر حتی نمیتوانست کار را انجام دهد. مادر مژده چند سال قبل از اثر جنگ های خانمانسوز از بین رفته بود و این مژده بوده که با کوشش مردانه خود دوخواهر ویک برادر کوچک خود را نان میداد. مژده برعلاوه اینکه درس میخواند، بعضی کارها را به شکل قراداد انجام میداد و کار ترجمه بعضی از کتاب های وزارت معارف و ریاست سواد آموزی را روی دست داشت. با وجود این همه تلاش ولی نمیتوانست تا تمام مشکلات را حل نماید چرا که یک زن بود و مخصوصاً که در این اواخر مریضی پدرش خرچ بسیاز زیاد داشت. فلهذا گاه گاهی از کاکایش که در خارج زنده گی میکرد، کمک میطلبید.
مژده همیشه به فکر فامیلش بود و هیچ گاهی برای خود فکر نه کرده بود ولی امروز به خود ، به زنده گی خود، به پوهنتون به همصنفی هایش فکر میکرد دفعتاً چهره مجید در مقابل اش ظاهرشد، از خود پرسید که آیا مجید را دوست دارد، آیا میتوانست که بالای او اعتبار کند، آیا مجید آن مرد بود که او را درک کرده می توانست بعد کرکتر و شخصیت مجید را در نظر آورد و لبخند رضایت بخش به لبانش نقش بست و احساس آرامش نمود.

مجید روزی سخت را پشت سر گذاشتاند چرا که مژده نیامده بود و نتوانست تا چهره زیبا مژده را ببیند. مجید تصمیم خود را گرفته بود، میخواست که راز دل را به یا بگوئید ،بعد از تلاش زیاد با خود عهد کرد که فردا مژده را از رازدل با خبر سازد. هرچه باداباد ولی باید اورا میگفت به همین منظور شب یک نامه بسیار کوتاه ولی بسیار با احساس را نوشت در آن نامه نوشت " که تو زنده گی برای محال است"، گفت که "بدون تو زنده گی بی مفهوم خواهد بود"، گفت که" ملکه قلب ام هستی"، گفت که "تو تمام تار پود وجود ام را تسخیرکرده یی از تو میخواهم که تمام زنده گی در کنار من باشی ، دلبرا تو یار من باشی"
نامه را برای باردوم هم نخواند فقد چهار قاط کرد ودر میان کتابچه خود گذاشت.
روز بعدی مجید با همصنفی های خود در صحن پوهنتون ایستاده بوده و با آنها احوال پرسی و شوخی میکرد مژده را دید که با جمعی از دختران آنطرف تر ایستاده است وقتی چشمان شان باهم تلاقی کرد مژده آهسته با سرسلام داد و بعد از جمع دختران جدا شده و بطرف مجید آمد.
مجید هم به طرف مژده روان شدوقتی به اورسید سلام کرد، مژده در جواب علیک گرفت.
مجید گفت: بازهم دیروز غیرحاضر بودی
بلی مجید جان کمی کار داشتم
راستی، کتابچه نوت دیروز همرایت است. مجید که از خدا میخواست که مژده از او چیزی بخواهد. کتابچه را که در لایش نامه را گذاشته بود به مژده داد. مژده بعد از گرفتن کتابچه لبخندی کوتاهی زد و به طرف کتابخانه رفت. مجید با صدای بلندتر به او گفت تا کتابچه را دقیقتر بخواند مژده از حرف های او چیزی نه فهمید و فقد سرخود جنباند.
مژده به طرف کتابخانه رفت تا از ساعت خالی استفاده کند و نوت های را که نداشت از کتابچه مجید تکمیل نماید. مجید در یک اضطراب شدیدی به سر میبرد و نمیدانست که مژده متوجه نامه او خواهد شد یا خیر و اگر نامه بخواند چه عکس العمل خواهد نمود. آیا به عشق او پاسخ مثبت میدهد یا نه. مجید در همین فکر و خیال غرق بود و از گذشت زمان خبری نداشت. دفعتاً متوجه شد که ساعت اول درسی رو به خلاصی است و تمام همصنفی های به طرف صنف میرفتند. از مژده خبری نبود مجید دو دل بود که آیا به صنف برود ویا منتظر مژده باشد. با خود گفت که نه این بهتر است به صنف برود و به طرف صنف در حرکت شد ولی مژده را دید که از طرف کتابخانه به طرف او میآید. قدم های خود را آهسته کرد مژده به او رسید و خنده کوتاهی کرده و گفت مجید این هم کتابچه یت بسیار تشکر و اضافه نمود باید زودتربرویم چون ساعت دوم درسی آغاز شده است.
مجید در یک سردرگمی عجیبی گرفتار شده بود از چهره مژده فهمید که اصلاً او متوجه نامه اش نه شده است چند لحظه همانطور ایستاده بود و نامه را از میان کتابجه کشید و میخواست که پاره کند ولی دید که بالای نامه به قلم سرخ علامه صحیح گذاشته شده است. با خود گفت عجب است این علامه را که قبلاً نامه اش نداشت و غیر از خودش کسی دیگری هم نامه را نه خوانده بود فکرش رفت پیش مژده پس او نامه را خوانده است ولی این علامه چی معنی میدهد آیا با گذاشتن علامه صحیحه خواسته که جواب مثب بدهد اندکی امیدوار شد ولی هرچه فکر کرد نتوانست هدف آنرا به درستی درک کند به طرف صنف رفت و با خود گفت هرچه بادابادا امروز این موضوع را یک طرفه میسازم.
بعد ازاینکه ساعات درسی تمام شد همه گی به طرف خانه های خویش میرفتند. مجید به مژده نزدیک شد و به اوگفت با تو چند لحظه کار دارم و اولین بار بود که با مژده اینطور حرف میزد.
مژده گفت مجید جان من باید خانه بروم چون زیاد کار دارم. مجید گفت فقد برای چند لحظه زیادتر وقت ترا نمیگیرم. آنها به یک گوشه یی نزدیک کتابخانه رفتند.
مجید بدون کدام مقدمه یی گفت مژده جان من ترا دوست دارم. مژده به طرف اش دید و حرکت کرد که برود ولی مجید در مقابلش ایستاد و گفت جواب ام را ندادی.
من جوابی ندارم تا به تو بدهم.
پس هدف یت از گذاشتن آن علامه بالای آن نامه چه بود
کدام نامه، شما از کدام نامه حرف میزنید
مجید گفت: یعنی به معنایی اینکه نامه را نه خوانده یی
مژده گفت: نه
مجید با صدای بلند گفت: باورم نمیشود امکان ندارد که تو نامه را نه خوانده باشی
مژده گفت: مجید بلند حرف نزن،
مجید برای چند لحظه خاموش شد و به طرف مژده میدید، مژده سرش را به زیر انداخته بود و بلاخره سرش را بلند کرد و گفت بلی نامه ات را خواندم و منظوری از گذاشتن آن علامه نداشتم.
مجید گفت: منظورنداشتی، این روز و حال من هیچ به نظرت نمیاید و نامه من فقد برایت ساعت تیری شده.
ببین مجید جان من در زنده گی زیاد مشکلات دارم و تو میخواهی یک مشکل دیگر را هم اضافه کنی.
مشکل تو مشکل من میباشد جانم ، تو نمیفهمی که چقدر ترا دوست دارم، تو مقصد زنده گی من هستی، بی تو زنده گی کردن محال است.
شاید این حرف های صادقانه مجید که از یک قلب پاک و با صفا برمیخواست آهسته آهسته تاثیر خود را بالای مژده نشان میداد. چون سخنان او نرم شده بود و با ملایمت به مجید گفت مجید جان تو جوان واقعاً خوبی هستی دخترهای زیادی میخواند با تو دوستی کنند ولی من در زنده گی خود مشکلات فراوانی دارم که درک آن برای تو مشکل است تو در باره من و فامیلم هیچ چیزی نمیدانی، اصلاً من نمیخواهم که فامیل ام را تنها بگذارم.

مجید نمیدانست که چه بگوئید آیا فامیل اورا هم قبول کند، آیا میتوانست که در مرحله یی آغاز زنده گی این وظیفه بزرگ برعهده گیرد از یک طرف مشکلات خودش و مشکلات مژده بود و از طرف دیگر مژده را بی حد دوست میداشت خودش بهتر میفهمید که بدون مژده نمیتوانست زنده گی کند وبه او بسیار ضرورت داشت.
مژده جان من با همه مشکلات که داری دوستت دارم، مشکلات تو مشکلات من است و میخواهم که تا آخر عمر با تو باشم ولی من هم ترا بیش از این اذیت نه مینمایم و میگذارم که خوب فکر کنی و زمانیکه بالای من اعتبارکامل حاصل نمودی باز در این باره حرف میزنیم. حال باید به طرف خانه برویم چون بسیار ناوقت شده است مژده چیزی نگفت و به طرف خانه در حرکت شد.

زمانکه مژده به خانه رسید وی دریک اضطراب شدیدی به سر میبرد نمیدانست که چه کند وچه تصمیم بگیرد به دل اش مراجعه کرد دید که مجید را دوست دارد و یگانه شخصیست که به او علاقه مند است ولی نمیتوانست که پدر و فامیل خود را در این حالت رها کند و تنها بگذارد، چه باید کرد در همین فکر و خیال بود که دفعتاً دروازه یی اطاقش باز شد و برادرش با رنگ و روی پریده داخل شد و گفت سر پدرم باز حمله آمده. مژده به اطاق پدرش دویده رفت و دید که او در حالت وخیمی قراردارد عرق زیادی از سرو رویش جاری بود. به عجله از برادرش خواست که اورا کمک کند تا پدرش شان را به شفاخانه ببرند. بعد از معاینه حالت پدرش کمی بهترشد داکتریکه همیشه پدرش را معالجه میکرد به مژده گفت که حالت پدرش چندان امید بخش نیست باید او را به یکی از ممالک اروپایی ببرد و اگر امکانات اش به باشد حداقل باید به هندوستان جهت معالجه برده شود.
مژده با خود فکر کرد که حال چطور کند پیش کی برود و از کی کمک بخواهد، باید کاری میکرد. کاکایش که در یکی از ممالک اروپایی زنده گی میکرد با یادش آمد، تصمیم گرفت که با کاکای خود حرف بزند. پدرش را به خانه انتقال داد و خودش بمنظور حرف زدن با کاکایش به یکی از مراکز تماس تیلفونی مراجعه کرد و به کاکایش زنگ کشید. با کاکایش حرف زد و از مشکلات خود و از مریضی پدرش گفت و افزود که حالت پدرش روز به روز وخیمتر شده میرود و او خواست تا در قسمت معالجه پدرش با وی کمک نماید. کاکایش حرف عجیبی به او زد به او گفت اگر راضی شود که با پسرش عروسی کند پدرش و فامیلش را به آنجا خواهد خواست. مژده نمیدانست چه بگوئید به کاکایی خود گفت که بعد از چند روز به او جواب خواهد داد.

به سرنوشت اش فکرکرد به بازی های آن اندیشید، لبخندی تلخی برلبانش نقش بست. چندی قبل زنده گی تقریباً آرامی داشت ولی در ظرف چند روز آنقدر دگرگونی آمده بود که نمیتوانست آنر تحمل کند او در حالت قرارداشت که دل خود را در گروه جوانی قرار میداد که پیشنهاد ازدواج از پسرکاکایی خود دریافت نمود. پسر کاکایش را میشناخت مردی خوبی بود ولی او مجید ار دوست داشت آیا درست است که به خاطر پدرش عشقش را قربانی سازد. چندین روز به این موضوع فکر کرد حالت پدرش اورا بیش از حد رنجیده خاطر میساخت پدرش برای او بسیار ارزش داشت درست است که مجید را دوست دارد ولی تا حال برای او کدام جواب مثبت نداده بود. بلاخره تصمیم خود را گرفت به کاکایش زنگ زد و گفت که حاضر است تا با پسرش ازدواج نماید، کاکایش ازاین تصمیم وی بسیار خوشحال شد و گفت که بعد ازچند روزی به پسرم به کابل میایم.

روزها و هفته ها گذشت از مژده خبری بنود، مجید داشت دیوانه میشد حداقل نتوانسته بود که جواب مثبت و منفی اورا بشنود. چرا مژده نمیاید آیا کدام اتفاق بدی افتاده از خاطره پرسید او هم خبری نداشت، نه خانه مژده را دیده بود و نه کدام نمبر تیلفون داشت بدبختانه هیچ یک از همصنفی هایش اطلاع دقیق از آدرس مژده نداشتند. در یکی از روزها خاطره اورا به گوشه یی برد و نامه یی را به دستش داد و گفت نامه یی مژده است. مجید نامه را گرفت ولی قدرت نداشت که آنرا باز نماید دل اش گواهی بدی میداد و انتظار خبری شومی را داشت به خود جرئت داد و نامه باز کرد مژده نوشته بود:

مجید جان!
تو جوانی واقعاً خوبی است خدا اگر میخواست میتوانستیم زنده گی خوشی را با هم داشته باشیم ولی چی کنم سرنوشت چیزی دیگری را برای مان قلم زد من به خاطر تداوی پدرم با پسر کاکایم عروسی کردم و زمانی که تو این نامه را میخوانی مابه طرف آلمان در حرکت هستیم. مرا ببخش و فراموش کن.
مژده

مجید دستانش لرزید نامه از دستش افتاد و فریاد زد نه نه و رفت تا به امروز کسی نمی داند که مجید چی شد او به مانند قطره آبی در بحر ناپدید شد.

پایان
همیشه یکجا باشید