۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

چند قطعه شعر پراکنده

چه چهره زیبا که من دیدم دیشب
گفتمش ای ما تو که هستی

گفتا که من نه آنم که از آن تو شوم
گفتم که تو آنی که من از آن تو شوم

من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم
و نفس های مان را با یکدیگر یکجا سازیم
من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم
در موهای قشنگ تو تاریکها نهفته است
بگذار تا موهایت را باز کنم تا تاریک ها آزاد گردند
تقاضا های لحظه عشق است که من و تو با هم نزدیک باشیم
من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم

تو چشمان جادو داری، چهره یی زیبا داری، بدن خوشبو داری
در خواب های من تصویر توست، تو تقدیر و زنده گی من هستی
از هیچ کسی در این دنیا نیستی ، از من هستی فقد از من

اگر تو فرشته آسمان ها باشی ترا حاصل خواهم کرد،اگر تو ستاره آسمان ها باشی ترا تسخیر خواهم کرد، تو به آن چشمان قشنگ و جادویت به هرجا که روی ، ترا به دست خواهم آورد.

ای پروردگار عالم بگو که این چیست
که هم مرا مجذوب کرد و هم مرا مجنون

محبوبم زین جهان نیست چرا
عاشق منی غلام نیست چرا

ای عالمیان شما بگوئید
که یار چنین بی التفات است چرا

آنان به من گفتند ای تو غلام
فرشته عاشق سیاهی شود چرا

یار اگر دل آزار است
دل من بی قرار است

یار اگر ستمکار است
عشق من بی شمار است

چند قطعه شعر پراکنده

آقای احمدی یکی از همکاران قلمی دیگر ما بوده و چند قطعه شعر را برای ویبلاگ ما عنایت نموده اند، به امید همکاری های بیشتر ایشان
ای حاجت صد چون من لیکن نه تو
چون آب به شب بوسه به روی چون مه تو

دانم که سیر نبود وصل من تو
من سائل عشقم که نشستم به ره تو

من امشب از فراق یا گریم
بسان عاشقان زار گریم

رفیق نیمه ره شد یار دیرین
دلم افسرده است بسیار گریم

باسر انگشتان لرزان می نویسیم نامه ای
تا بخوانی قصه پر غصه یی دیوانه یی

جای پای اشکها به هر سطور نامه ام
به جوابت چلچراغان میشود ویرانه ام

طلب از بهترین هر ناتوان است
ولیکن شعر حکمت قوت جان است

در دیده به جای خواب آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا

زوصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو ترا صید شکارم چی کنم تیروکمان را

گریه کن غمزده مهجور عشق
می شوید آب دیده خط تقدیر ترا

مجید به بیکسان و ضعیفان بینوا
دستی زلطف برسرهریک کشیده رو

داستان: مراد

فصل اول

مراد همیشه کوشش میکرد تا در زندگی مؤفق و راضی باشد ولی تمام کوشش های وی به هدر میرفت. شاید این ضیاع چندین دلیل داشت ولی هیچوقت مراد سعی نکرده بود تا به این موضوع پرداخته و درمورد آن تفکر نماید. روزی یکی از دوستانش وی را در حالیکه با حالت زار و پریشان در جاده های خاک آلود شهرکابل قدم میزد، دید و با صدای بلند اورا صدا زد. مراد مانند همیشه درفکر و رویا هایش غرق بود، دفعتاً احساس کرد که کسی نام او را صدا میزند، بطرف سمت ایکه صدا از آنجا آمده بود، برگشت و دید که احمد یکی از دوستان دیرینه اش او را صدا میزند. مراد با گام های بلند بطرف دوستش رفته با وی احوال پرسی نمود. احمد با دیدن مراد با آن سرو وضع کاملاً متحیر شد و هیچ باورش نمیشد، مراد دوست 35 ساله اش که روزگاری جوان پرآشوب و شاداب بود حالا مانند مردی 70 ساله با سرو ریش سفید درمقابلش ایستاده است. مراد از دیدگان حیرت بار احمد موضوع را درک کرد ولی سخنی به زبان نیاورد. دوستان سابقه از دیدن یک دیگر واقعاً شاد گشتند زیرا با دیدن یک دیگر آنها زمان را به یاد آوردند که شاد بودند و هیچ گونه غم و عصه را احساس نمیکردند. مراد دوستش را به خانه دعوت کرد و احمد هم بدون کدام تعارفی با وی همراه شد . خانه مراد به همان شکل و وضعیت سابقه بود و دیده میشد که چندان با شرایط و خانه های فعلی سازگاری ندارد. شاید مراد هیچوقت نخواسته بود تا به ترمیم خانه اش بپردازد. با دیدن چنین صحنه ها ده ها سوال در فکر احمد ایجاد میشد اما برای هیچیک از آنها پاسخ درست و قانع کننده نمی یافت به همین خاطر خواست جوابهایش را از زبان مراد بشنودمراد بعداز اینکه برای احمد چای آورد، در کنارش نشسته و به سخن گفتن پرداخت.
مراد: احمد جان کجا بودی تا حال؟ چطور شد که ده ای شار امدی؟ توخو خارج رفته بودی.
احمد: مراد خان آمدم که یکبار کابل جان ره باد از سالهای زیاد بیبینم. اما ای چه روز و رزوگار اس؟ مردم همه پریشان استند، وضعیت هم چندان جور نیست. راستی چطور زندگی را پیش میبری مراد خان، چرا ایتور سرو ریشیت سفید شده؟ همی حالی از مه کده پیرمالوم میشی اگه نی یک چند سال از مه کده خورد هم استی.

مراد آهی از سینه میکشد، پیاله چای را بزمین گذاشته و با صدای درد آلود شروع به قصه میکند:

مراد: موضوع از چند سال پیش اس احمدخان، همو وختی که خودت خارج رفتی و مه ره هم گفتی که همرایت بروم، ولی نرفتم بخاطریکه نمیشد، باد از رفتن خودت مه دیگه مصروف زندگی شدم. بسیار زحمت کشیدم تا که بتانم یک زندگی به خود و فامیل خود جور کنم. مادرم بسیار خوش میشد از ایکه می تانستیم یک زندگی مناسب به همه ما جور کنم. ده همی وخت ها بود که مادرم ده یکی از همسایگی ها یک دختر ره دید و یک شو که مه خانه آمدم برم گفت که بچیم مه دیگه پیر شدیم، حالی وختش رسیده که تو باید طوی کنی بخیر و صاحب زن و اولاد شوی تا که هم زندگیت جور شوه و هم مه نواسه های خوده ببینم. مه هم هموطور که برت مالوم است احمد خان از گپ مادرم هیچوقت سرپیچی نکده بودم. به مادرم گفتم صحیح است مادرجان هرچه خودت میگی مه قبول دارم اما به شرط ایکه خودت همرایش خوش باشی.
ادامه دارد.........

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

داستان: زنده گی بی تو محال است

تمام بچه و دختران در ایستگاه پوهنتون کابل جمع شده بودند تا به رسیدن موتر مخصوص به طرف پوهنتون حرکت نمایند. بعد از از سال ها محرومیت و بعد از سالها زجر و شکنجه آنها میرفتند تا فصل جدید زنده گی خویش را آغاز کنند. اینروز برای مجید یک روز فراموش ناشدنی بود، یکی از بهترین لباس های خویش را در بر کرد و موی های خود را به شکل خوبی آراست و به طرف پوهنتون در حرکت شد. مجید از هیچ چیزی کمبود نداشت او یک جوان هوشیار و ذکی بود و همچنان خویش تیپ و زیبا هم بود. همیشه با غرور خاصی از پائین بلاک های مکرویان میگذشت و هیچ دختری نه بود که یک نگاهی به او نیفگند. اوبعد از سپری نمودن امتحان کانکور موفق شد تا شامل پوهنزی زبان و ادبیات کابل گردد و به یکی از آرزو هایش رسید زیرا علاقه فراوانی به ادبیات کشورش داشت. امروز روز اول سال تحصیلی بود و میرفت تا با چهره های جدید آشنا شود. پوهنتون کابل دوباره در فضای خود قهقه های مست دختران و پسران را شنید، قهقه های که سال ها در بند بودند. مجید در محوطه پوهنتون بود و از این قهقه ها لذت میبرد و یک نوع رضایت خاص در چهره اش دیده میشد. قبل از ینکه داخل صنف شود هیجانی خاصی برایش دست داده بود و یک ترس آمیخته با لذت در خود احساس میکرد بلاخره به خود جرئت داد و داخل صنف شد. دخترها و بچه ها در داخل صنف نشسته بودند، یک نوع سکوتی خاصی بر فضای صنف حکم فرما بود. یک چوکی مناسب و گوشه را انتخاب ککرد و نشست بعد آهسته آهسته به چهره همصنفی های جدید خود دقیق شد همه شان جوانان زیبا و با پشت کار معلوم میشدند. لبخند رضایت بخش بر لبانش نقش بست و از ا ینکه در میان چنین نوع جوانان درس میخواند احساس خوشحالی و رضایت نمود. بعد از چند دقیقه یی یک مردی تقریباً جوان با لباس های منظم و چهره جدی داخل صنف شد و مستقیماً به طرف بالای صنف رفت همه گی سکوت کرده بودند. شخص موصوف بعد از اینکه یک نظر به همه انداخت گفت: آمدن شما جوانان عزیز را به این کانون علم و فرهنگ خوش آمدید میگویم من از طرف دیپارتمنت زبان دری آمدن شما جوانان عزیر را خیر مقدم گفته و برای شما موفقیت خواهانم بعداً افزود که او استاد مضمون تاریخ ادبیات دری است و اسمش کاظم میباشد. استاد کاظم لست نام نویس محصلین را بیرون کشیده و نام هریک را به خوانیش گرفت تقریباً همه گی حاضر بودند. استاد کاظم گفت: باید از میان شما یکی را به حیث نماینده صنف انتخاب نمایم و با آواز بلند از تمام محصلین پرسید که برای این وظیفه کی حاضر است. هیچ کس صدای خود را درنیآورد.
خوب من خودم از میان شما جوانی را انتخاب مینمایم. بعد به طرف همه گی به دقت دید و به مجید اشاره کرد، تو باید نماینده باشی.
مجید از جایش بلند شد و گفت من!
بلی تو، آیا کاری مشکلی است
نخیر استاد محترم
خوب تو از این به بعد نماینده اینها هستی و حال میروی تقسیم اوقات مضامین را برای همصنفی هایت بیآور.

روزهای خوشی میگذشت، محصلین با هم خووبو گرفتند، مجید هم دوستانی بسیار خوبی را برای خود سراع کرده بود و از میان آنها فیروز را زیاد میپسندید حالانکه فیروز یک جوان کم حرف و کم سخن بود ولی مجید با او علاقه خاصی داشت.
آنروز را مجید هرگز فراموش نه خواهد کرد، در این روز خاطره هم صنفی اش به او نزدیک شد گفت مجید من برای یک لحظه با تو کار دارم. مجید با تعجب گفت با من، چون سابقه نداشت که دختران صنف بچه ها را ایستاده کنند.
خاطره گفت بلی و از او خواست تا با وی حرکت کند، مجید همراه با خاطره حرکت کرد و دید که به طرف دختری دیگر میروند. خاطره با آن دختر نزدیک شد و گفت مژده جان با مجید جان آشنا شوید، مجید جان به حرف من گوش داد و آمدند. مژده به مجید سلام کرد، مجید متوجه مژده شد برای چند لحظه نتوانست چیزی بگوئید چون محو زیبایی و مقبولی مژده شد و به خود فشار آورد تا با ادب جواب سلام مژده را بدهد و اینطور زود تحت تاثیر قرار نه گیرد ولی نتوانست و خاطره از چهره وی فهمید که زیبایی خیره کننده مژده کار خود را کرده است.
مجید سلام کوتاهی داد.
ادامه دارد..............

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

چشم چرانی

طبق معمول امروز با موتر به طرف وظیفه روان بودم و باز هم به رادیو آرمان گوش میدادم. موضوع مهم را در برنامه گنجانیده بودند. آنها نظریات مردم را در رابطه به چشم چرانی میپرسیدند ، یک هموطن ما میگفت عمل خوب است و دیگرش میگفت عمل بد.
به واقعیت اگر فکر کنیم چشم چرانی عملی نیست که بتوان ازآن جلوگیر نمود حتی در زمان حکومت طالبان جلوگیری از آن ممکن نه بود. هموطنان ما خوب میدانند که طالبان توانسته بودند تا بالای مردم قیودات زیادی را وضع کنند ولی نه توانسته بودند تا چشم های مردم را کنترول کنند.
عمل چشم چرانی یک عمل عادی است، هیچ کس ادعایی آنرا کرده نه میتواند که بگوید من چشم چران نیستم چون خاصیت چشم طوریست که به طرف شی ظریف و دلچسپ و یا زننده معطوف میگردد و برای ثانیه ها آنرا تماشا میکند و اگر دلپسند باشد دوباره به طرف آن میبیند. انیکه انسان به طرف جنس مخالف خود میبیند و یا چیزی جالب را تماشا میکند، مسله جداگانه یست. هیچ انسانی نمیتواند چشم های خویش را از دیدن جنس مخالف جلوگیری کند خواه مرد باشد ویا زن. ولی زن دارای یک نوع حیا است که پس از تلاقی چشمان دیگر کوشش نمیکند که چشمانش متلاقی شود ولی مرد برای چندین بار حتی اگر دل اش بخواهد در مقابل زن میاستد و میخواهد به چشمان او ببیند.
میتوان گفت که عمل چشم چرانی یک حرکت غیر ارادی است و کنترول آن تا اندازه مشکل میباشد ولی میتوان از آن تا حدی جلوگیری نمود.

داستان های کوتاه

داستان های کوتاه عنقریب از طریق این ویبلاگ در دسترس دوستان عزیز قرار خواهد گرفت
اولین داستان تحت نام " مراد" به صفحه یی این ویبلاگ میآید.
منتظر باشید

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

شعر و تنهایی

انسان دارای خیالات و تفکرات مختلف و گوناگون یست و طرز اظهار آن برای دیگران قدری مشکل میباشد ولی خوشا به حال آن کسانیکه میتواند آنرا در قالب شعر و یا نثر ارایه نمایند و همان خیالات و تفکرات خویش را به دیگران برسانند. یکی از دوستان عزیزم آقای خیراندش هم توانسته با گفتن چند قطعه شعر خیالات خویش را با دوستان شریک سازد. اگرچه شعر از نگاه فنی دارای بعضی اشکالات است ولی موضوع آن واقعاً دلپسند و زیباست.
پرندگان خیال به هرسومیروند
لیک هیچیک به شاخی نمی مانند
شاخچه ها زیبا و مؤسم خوشگوار
باز هم پرندگان خیال به هرسو میروند

باز چنان گفته اند که :
آسمان وزمین را مرخدای پاک آفرید
بنده را از خون و خاک جان دمید
در این دیار چه بینم همه مصروف خویش
آنهمه محبت و مهربانی را به قدر کی دید
گرخویشتن نشناسیم خدا چه بشناسیم
پس بسوی نور حق باید وزید
پس بسوی نور حق با جان باید دوید

به امید دریافت پارچه های بیشتر از این دوست ما

وظیفه مقدس

امروز به طرف وظیفه روان بودم، در جریان خواستم تا از اخبار روز آگاه شوم بناً رادیو موتر را روشن کردم و به FM 98.1 به گوش کردن آغاز نمودم. صدای مسعود سنجر و همایون دانشیار شنیده میشد. برنامه مشکلات امنیتی بود، هموطنان ما از سراسر کشور زنگ میزدند و در باره مشکلات امنیتی و اجتماعی صحبت میکردند به اصطلاح درددل خود را میگفتند. صدای تیلفون بلند شد و مسعود به تیلفون جواب داد. یک خانم بود از مکرویان سوم به تماس شده بود. موضوع را که او گفت کاملاً دردآورد بود ولا راستش تا چند لحظه یی از تمام داکتران نفرت نمودم.
جریان قسمی است که گویا در همسایه گی این خانم دختران جوانی حدود 14 یا 15 سال از کدام ولایت دور دست آمده و متاسفانه که دخترک دارای مرض جلدی میباشد. دختر به کابل آمده تا اگر شود که خود را تداوی کند. به دکتر مراجعه میکند و قرار گفته آن خانم دکتر او را به پشت پرده برده و شاید کارهای با آن دخترک کرده که برای آن دخترک یک نوع مرض روانی دست یافته است. قرار گفته خانم دخترک مرض جلدی داشته ولی داکتر مانند مریضان داخله تمام بدن او را معاینه کرده است.
خوب حالی باید شما قضاوت کنید، با چنین نوع داکتران چگونه برخورد شود. آیا این نوع داکتران وجدان ندارند؟ تا این حد پست میشوند.

عشق

عشق چیست؟
میتوان عشق حقیقی را دریافت
آیا میوان با کسی ازدواج کرد که او با تو عشق حقیقی داشته باشد یا معنی ازدواج فقد یکجا شدن دو جسم است. آیا عشق در ازدواج نقش عمده را دارد، آیا میشود بدون عشق ازدواج کرد؟ اگر بدون عشق ازدواج نمایم آیا میتوانیم زنده گی خوش و با سعادت داشته باشیم ، آیا میتوانیم آن همه خواب های را که دیده ایم به حقیقت پیوند دهیم؟
نمیدانم ، برای این همه سوال ها جوابی ندارم، از چندین سال است که کوشش میکنم برای این سوال ها جواب بیابم اما موفق نه شده ام.