۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

دهم محرم

دهم ماه محرم یک روز فراموش ناشدنی برای تمام مسلمانان میباشد در این روز شوم و سیاه نواسه پیغمبر (ص) امام حسین (رح) توسط یزد به شهادت میرسد. در این روز اگرچه امام حسین به شهادت رسید ولی بیانگر پیروزی حق بر باطل است و نشان میدهد که چگونه انسان میتواند با اراده محکم به پیش رود. باید ما مسلمانان از این روز به احترام یاد نموده و با یاد شهدای این روز دعا، ذکوه و حتی اگر توانایی داشته باشیم ، روزه بگیرم. ولی عملکرد بعضی از دوستان و هموطنان ما کاملاً جاهلانه و کودکانه است، سیاه پوشانیدن سرک ها و چهاراهی های پایتخت کشور نه درد را دوا میکند و نه کدام ثوابی دارد. شاید پول زیادی در این را به مصرف رسیده باشد دوستان عزیز ما میتوانستند این پول را برای مردم فقیر هزاره جات به مصرف برسانند.
همیشه یکجا باشید

Happy new year

Go 2008 and leave never come back bacuse you were full of sadness and sorrow, never show your face to me and to my family and my friends. you were so dangrouse for all people of my country we will never want you to come back just leave us. let the 2009 sparkle and make warm our live.
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

کامیابی تیم ملی کریکت افغانستان


تیم ملی کشور توانست دور لقب قهرمانی دور چهارم مسابقات جهانی کریکت را حاصل نمایند و یک گام دیگر به طرف جام جهانی کریکت برداشتند و چانس اشتراک افغانستان را در جام جهانی بیشتر ساختند. کامیابی تیم ملی کشور را به همه افغان ها تبریک گفته و برای تیم ملی کشور کامیابی های بیشتر را آروز مینمایم
به مطالعه دوستان که از جریان خبر نداشتند افزوده شود که افغانستان در دور قبلی توانسته بود با شکست دادن تیم جرسی لقب قهرمانی را حاصل کند و به مسابقات این دور راه یابد.
قرار است تیم ملی کشور در سال 2009 میلادی در مسابقات ارجانتین اشتراک ورزیده و بعد از در جام جهانی کریکت اشتراک ورزد.
این یک افتخار بزرگ برای تمام افغان ها بوده زیرا که دنیا نزد خویش چهره بدی داشتند ولی با حاصل نمودن چنین نوع دستآورد ها چهره واقعی ما را میبینند.



همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

داستان زنده گی بی تو محال است( مکمل)

تمام بچه و دختران در ایستگاه پوهنتون کابل جمع شده بودند تا به رسیدن موتر مخصوص به طرف پوهنتون حرکت نمایند. بعد از از سال ها محرومیت و بعد از سالها زجر و شکنجه آنها میرفتند تا فصل جدید زنده گی خویش را آغاز کنند. اینروز برای مجید یک روز فراموش ناشدنی بود، یکی از بهترین لباس های خویش را در بر کرد و موی های خود را به شکل خوبی آراست و به طرف پوهنتون در حرکت شد. مجید از هیچ چیزی کمبود نداشت او یک جوان هوشیار و ذکی بود و همچنان خویش تیپ و زیبا هم بود. همیشه با غرور خاصی از پائین بلاک های مکرویان میگذشت و هیچ دختری نه بود که یک نگاهی به او نیفگند. اوبعد از سپری نمودن امتحان کانکور موفق شد تا شامل پوهنزی زبان و ادبیات کابل گردد و به یکی از آرزو هایش رسید زیرا علاقه فراوانی به ادبیات کشورش داشت. امروز روز اول سال تحصیلی بود و میرفت تا با چهره های جدید آشنا شود. پوهنتون کابل دوباره در فضای خود قهقه های مست دختران و پسران را شنید، قهقه های که سال ها در بند بودند. مجید در محوطه پوهنتون بود و از این قهقه ها لذت میبرد و یک نوع رضایت خاص در چهره اش دیده میشد. قبل از ینکه داخل صنف شود هیجانی خاصی برایش دست داده بود و یک ترس آمیخته با لذت در خود احساس میکرد بلاخره به خود جرئت داد و داخل صنف شد. دخترها و بچه ها در داخل صنف نشسته بودند، یک نوع سکوتی خاصی بر فضای صنف حکم فرما بود. یک چوکی مناسب و گوشه را انتخاب ککرد و نشست بعد آهسته آهسته به چهره همصنفی های جدید خود دقیق شد همه شان جوانان زیبا و با پشت کار معلوم میشدند. لبخند رضایت بخش بر لبانش نقش بست و از ا ینکه در میان چنین نوع جوانان درس میخواند احساس خوشحالی و رضایت نمود. بعد از چند دقیقه یی یک مردی تقریباً جوان با لباس های منظم و چهره جدی داخل صنف شد و مستقیماً به طرف بالای صنف رفت همه گی سکوت کرده بودند. شخص موصوف بعد از اینکه یک نظر به همه انداخت گفت: آمدن شما جوانان عزیز را به این کانون علم و فرهنگ خوش آمدید میگویم من از طرف دیپارتمنت زبان دری آمدن شما جوانان عزیر را خیر مقدم گفته و برای شما موفقیت خواهانم بعداً افزود که او استاد مضمون تاریخ ادبیات دری است و اسمش کاظم میباشد. استاد کاظم لست نام نویس محصلین را بیرون کشیده و نام هریک را به خوانیش گرفت تقریباً همه گی حاضر بودند. استاد کاظم گفت: باید از میان شما یکی را به حیث نماینده صنف انتخاب نمایم و با آواز بلند از تمام محصلین پرسید که برای این وظیفه کی حاضر است. هیچ کس صدای خود را درنیآورد.
خوب من خودم از میان شما جوانی را انتخاب مینمایم. بعد به طرف همه گی به دقت دید و به مجید اشاره کرد، تو باید نماینده باشی.
مجید از جایش بلند شد و گفت من!
بلی تو، آیا کاری مشکلی است
نخیر استاد محترم
خوب تو از این به بعد نماینده اینها هستی و حال میروی تقسیم اوقات مضامین را برای همصنفی هایت بیآور.

روزهای خوشی میگذشت، محصلین با هم خووبو گرفتند، مجید هم دوستانی بسیار خوبی را برای خود سراع کرده بود و از میان آنها فیروز را زیاد میپسندید حالانکه فیروز یک جوان کم حرف و کم سخن بود ولی مجید با او علاقه خاصی داشت.
آنروز را مجید هرگز فراموش نه خواهد کرد، در این روز خاطره هم صنفی اش به او نزدیک شد گفت مجید من برای یک لحظه با تو کار دارم. مجید با تعجب گفت با من، چون سابقه نداشت که دختران صنف بچه ها را ایستاده کنند.
خاطره گفت بلی و از او خواست تا با وی حرکت کند، مجید همراه با خاطره حرکت کرد و دید که به طرف دختری دیگر میروند. خاطره با آن دختر نزدیک شد و گفت مژده جان با مجید جان آشنا شوید، مجید جان به حرف من گوش داد و آمدند. مژده به مجید سلام کرد، مجید متوجه مژده شد برای چند لحظه نتوانست چیزی بگوئید چون محو زیبایی و مقبولی مژده شد و به خود فشار آورد تا با ادب جواب سلام مژده را بدهد و اینطور زود تحت تاثیر قرار نه گیرد ولی نتوانست و خاطره از چهره وی فهمید که زیبایی خیره کننده مژده کار خود را کرده است.
مجید سلام کوتاهی داد.
خاطره به مجید گفت: مجید جان مژده چند روز به درس ها حاضر نه شده است و از شما خواهش دارد تا در قسمت حاضری با او کمک نمایی.
مجید که کم کم حال خود را باز یافته بود درجواب گفت: من چی خدمت کرده میتوانم
اینبار خود مژده جواب داد: مجید جان من کمی مصروفیت دارم و نمی توانم که منظماً در صنف حاضر باشم ، اگر خودت با من کمک کنی تا در بعضی ساعات درسی غیر حاضر نشوم.
واه واه چه صدای دلنیش و دل انگیز داشت ، صدای او مانند صدای بلبل برای مجید خوش آیند بود حال دیگر کاملاً گرفتار شده بود، بلی احساس کرد که مژده را از جان و دل دوست دارد. احساس کرد که برای همیشه به این صدای دلنشین ضرورت دارد. برای چند لحظه همانطور خاموش بود، دفعتاً متوجه شد که آنها منتظر جواب او هستند. با بسیار ملایمت گفت: تا جای که در توان من باشد از هیچ نوع کمک دریغ نه خواهم ورزید ولی در بعضی ساعات بسته به میل استادان است.
همینکه شما کمک خود را میکند برای من کافیست از شما تشکر
مرا شرمنده نه سازید، تا به حال که کاری نه کرده ام
بعد خداحافظی کردند و رفتند.

مجید همانطور ایستاده ماند، لحظات زیادی همانطور بود، شاید اگر دوستانش نمیآمد ساعات متعدد همانطور میبود.
روزبعدی اصلاً درس را نه فهمید، چند بار دزدانه به طرف مژده دید و یک یا دوبار مژده هم به طرف اش دیده و حتی لبخندی به طرف اش زده بود. لبخندی که مانندی تیری به قلب مجید فرو میرفت. مجید خانه آمد حتی نان هم نخورد مستقیماً به اطاق خود رفت. پدرش و مادرش شرایط خوب زنده گی را برای او مهیا ساخته بودند تا که دلبند شان بتواند دروس خود را به خوبی پیش ببرد و برای او اطاق جداگانه ترتیب داده بودند.
کتابی را گرفت که بخواند ولی نتوانست، کتاب را به یک طرف انداخت. خواست که برای چند لحظه استراحت کند ولی چهره زیبایی مژده با خنده نمکین آرامش و سکون او را برهم میزد. از قلبش پرسید که آیا به واقعیت عاشق شده است، قلبش جواب داد بلی.
برعلاوه یک نا آرامی و ترسی مبهمی هم برایش دست داده بود، ترس ازاینکه او نامزد نه باشد، یا کسی دیگری را دوست داشته باشد و یا اصلاً به عشق و محبت هیچ علاقه نه داشته باشد. عقل به او نهیب زد چه کردی " اوبچه بدون اینکه احساسات او را در باره خود بفهمی عاشق اش شدی" ولی قلبش گفت مرا به احساسات او چه غرض این مهم است که عاشق اش شده ام. اگر مرا دوست داشته باشد و یا نه داشته باشد من اورا دوست دارم. آن شب برای مجید شبی پرمعنایی بود تا دم های صبح خواب به چشمانش راه نیافت.

صبح زود زمانیکه از بستر بلند شد، احساس کرد که بیخوابی شب اورا کمی گیچ ساخته است به حمام رفت بعد از وضو گرفتن به عبادت خداوند متعال ایستاد و از قلب پاک و نیت پاک دعا کرد و از خداوند متعال خواست تا در این عشق او را کامیاب گرداند و ناکام نه ماند چون از همین حال فکر میکرد که بدون مژده زنده گی او هیچ است.
زماینکه آفتاب عالم همه جا را روشن ساخت، مجید از خانه بیرون شد به طرف پوهنتون حرکت کرد. سابق هم به پوهنتون علاقه داشت ولی حال علاقه او به یک عشق تبدیل شده بود میخواست پر بکشد و هر چه زودتر خود را به پوهنتون برساند و چهره زیبایی معشوق را ببیند. ولی فهمید که انسان است وبه غیر از صبر و حوصله کار کرده نمیتواند. باید همیشه غلام تقدیر بود، بلی این تقدیر است که همه چیز ما به آن بسته گی دارد میگویند که قلم زن هرچه قلم زند همان خواهد شد و انسان هیچ اراده در مقابل تقدیر ندارد.
به پوهنتون رسید و به عجله به طرف پوهنزی ادبیات آمد، داخل صنف شد. تمام همنصنفی های خود را دید ولی از او خبری نبود، مژده نیامده بود، میخواست از خاطره بپرسد ولی جرئت نه کرد. فضای صنف بالای اش سنگینی میکرد حتی استاد داخل صنف شد ولی مژده نیامد از اینکه امروز به دیدار یار نایل نه خواهد شد، قلبش گرفت ولی دفعتاً چهره اش بازو گلگون شد و حتی لبخندی هم بر لبانش نقش بست.

مژده را دید که به دروازه صنف منتظر است و از استاد اجازه میخواهد. از طالع بلند مجید آنروز چوکی پهلویش خالی بود و بعد از اینکه مژده داخل صنف شد مستقیماً به طرف مجید آمد و روی چوکی نشست و آهسته به او سلام داد.
شاید مجید اصلاً به فکر اش خطور نمیکرد که مژده بیآید پهلوی او بنشیند و اینطور روئیه دوستانه داشته باشد. ساعت درسی ختم شد، استاد بیرون رفت و محصلین میتوانستند برای چند دقیقه یی تفریح داشته باشند. مجید حیران بود که چه عکس العمل کند و چه بگوئید در همین فکر و خیال بود که خاطره به فریادش رسید و مژده پرسید، باز ناوقت آمدی.
خاطره گفت: چطور کنم، بیروبار زیاد است و تو که میفهمی در خانه هم جنجال و کار زیاد میباشد و با خنده دوستانه ادامه داد فکر نه کنم که از این به بعد مشکلی ایجاد گردد چون دوستی خوبی داریم و بعد به طرف مجید اشاره کرد.
مجید که محو تماشایی مژده بود، با وارخطایی جواب داد: بلی البته من افتخار میدانم که کمکی با شما کرده باشم.
مژده گفت: همصنفی های همیشه از شما به نیکویی یاد میکنند ولی شما از آن زیاده شخص خوب و مهربان هستید.
لطف دارید مژده جان مرا زیاد شرمنده نسازید.

خاطره گفت: چطور است که ما و شما بین خود دوست باشیم.
مژده گفت: خوب معلوم دار است که دوست هستیم.
من فکر نه می کنم، ما به شکلی رسمی حرف میزنیم فکر کنی که در کدام مجلس سیاسی هستیم، نه باید اینطور رسمی حرف بزنیم. چطور مجید جان!

بلی راست فرمودید، رسمی حرف زدن خسته کن است.
مژده: تو که باز شروع کدی
اوه، اشتباه مه، دفه دیگه تکرار نمیشه

آنروز برای مجید روز خاطره انگیز و شرین بود و نفهمید که چطور روز گذشت و چگونه شب شد. شب در بستر خواب افتید ولی خواب به چشمانش راه نیافت، به ساده گی، به زیبایی، به صداقت ، به پاکی مژده فکرمیکرد آهسته آهسته چشمانش سنگین شد وبه خواب رفت. رویایی شرین مدید، درخواب دید که با مژده عروسی کرده و هر دو باهم زنده گی خوش و خندان را در فضایی پر از صمیمیت سپری میکنند، برای خود جهانی زیبایی ساخته بودند ولی دفعتاً ابر سیاهی پیدا می شود و همه جا را قیرگون میسازد او در آن سیاهی مژده از گم میکند ، هرچه فریاد میزند، مژده تو کجایی ولی صدایش در آن فضا تیره و تار میپیچد ولی جوابی نمیگیرد. داشت دیوانه میشد ، صدای خود را بلندترکرد، بلندتر ولی دفعتاً روشنی تندی به چشم اش خورد و پدرش را دید که داخل اطاق اش گردیده از وی پرسید : فرزندم خواب میدیدی.
مجید که از خواب بیدار شده بود گفت: نی پدرجان چیژی مهم نبود، معذرت میخواهم که باعث زحمت شما شدم.
نی فرزندم ، تو پسر منی و هیچ پدری از فرزندش به زحمت نمیشود، حالی استراحت کن. چراغ را خاموش نموده و از اطاق خارج شد.
مجید تا صبح نه خوابید زیرا میترسد که اگر بخوابد باز همان رویا به دنبالش بیآید.

فردای آنروز مژده به پوهنتون نه رفت وخواست که به کارهای شخصی خود رسیده گی کند. مژده در یک فامیل فقیر زنده گی میکرد پدرش مرد سالخورده و مریض بود، مرض قلبی سال ها بودکه اورا میرنجانید و دراین اواخر حتی نمیتوانست کار را انجام دهد. مادر مژده چند سال قبل از اثر جنگ های خانمانسوز از بین رفته بود و این مژده بوده که با کوشش مردانه خود دوخواهر ویک برادر کوچک خود را نان میداد. مژده برعلاوه اینکه درس میخواند، بعضی کارها را به شکل قراداد انجام میداد و کار ترجمه بعضی از کتاب های وزارت معارف و ریاست سواد آموزی را روی دست داشت. با وجود این همه تلاش ولی نمیتوانست تا تمام مشکلات را حل نماید چرا که یک زن بود و مخصوصاً که در این اواخر مریضی پدرش خرچ بسیاز زیاد داشت. فلهذا گاه گاهی از کاکایش که در خارج زنده گی میکرد، کمک میطلبید.
مژده همیشه به فکر فامیلش بود و هیچ گاهی برای خود فکر نه کرده بود ولی امروز به خود ، به زنده گی خود، به پوهنتون به همصنفی هایش فکر میکرد دفعتاً چهره مجید در مقابل اش ظاهرشد، از خود پرسید که آیا مجید را دوست دارد، آیا میتوانست که بالای او اعتبار کند، آیا مجید آن مرد بود که او را درک کرده می توانست بعد کرکتر و شخصیت مجید را در نظر آورد و لبخند رضایت بخش به لبانش نقش بست و احساس آرامش نمود.

مجید روزی سخت را پشت سر گذاشتاند چرا که مژده نیامده بود و نتوانست تا چهره زیبا مژده را ببیند. مجید تصمیم خود را گرفته بود، میخواست که راز دل را به یا بگوئید ،بعد از تلاش زیاد با خود عهد کرد که فردا مژده را از رازدل با خبر سازد. هرچه باداباد ولی باید اورا میگفت به همین منظور شب یک نامه بسیار کوتاه ولی بسیار با احساس را نوشت در آن نامه نوشت " که تو زنده گی برای محال است"، گفت که "بدون تو زنده گی بی مفهوم خواهد بود"، گفت که" ملکه قلب ام هستی"، گفت که "تو تمام تار پود وجود ام را تسخیرکرده یی از تو میخواهم که تمام زنده گی در کنار من باشی ، دلبرا تو یار من باشی"
نامه را برای باردوم هم نخواند فقد چهار قاط کرد ودر میان کتابچه خود گذاشت.
روز بعدی مجید با همصنفی های خود در صحن پوهنتون ایستاده بوده و با آنها احوال پرسی و شوخی میکرد مژده را دید که با جمعی از دختران آنطرف تر ایستاده است وقتی چشمان شان باهم تلاقی کرد مژده آهسته با سرسلام داد و بعد از جمع دختران جدا شده و بطرف مجید آمد.
مجید هم به طرف مژده روان شدوقتی به اورسید سلام کرد، مژده در جواب علیک گرفت.
مجید گفت: بازهم دیروز غیرحاضر بودی
بلی مجید جان کمی کار داشتم
راستی، کتابچه نوت دیروز همرایت است. مجید که از خدا میخواست که مژده از او چیزی بخواهد. کتابچه را که در لایش نامه را گذاشته بود به مژده داد. مژده بعد از گرفتن کتابچه لبخندی کوتاهی زد و به طرف کتابخانه رفت. مجید با صدای بلندتر به او گفت تا کتابچه را دقیقتر بخواند مژده از حرف های او چیزی نه فهمید و فقد سرخود جنباند.
مژده به طرف کتابخانه رفت تا از ساعت خالی استفاده کند و نوت های را که نداشت از کتابچه مجید تکمیل نماید. مجید در یک اضطراب شدیدی به سر میبرد و نمیدانست که مژده متوجه نامه او خواهد شد یا خیر و اگر نامه بخواند چه عکس العمل خواهد نمود. آیا به عشق او پاسخ مثبت میدهد یا نه. مجید در همین فکر و خیال غرق بود و از گذشت زمان خبری نداشت. دفعتاً متوجه شد که ساعت اول درسی رو به خلاصی است و تمام همصنفی های به طرف صنف میرفتند. از مژده خبری نبود مجید دو دل بود که آیا به صنف برود ویا منتظر مژده باشد. با خود گفت که نه این بهتر است به صنف برود و به طرف صنف در حرکت شد ولی مژده را دید که از طرف کتابخانه به طرف او میآید. قدم های خود را آهسته کرد مژده به او رسید و خنده کوتاهی کرده و گفت مجید این هم کتابچه یت بسیار تشکر و اضافه نمود باید زودتربرویم چون ساعت دوم درسی آغاز شده است.
مجید در یک سردرگمی عجیبی گرفتار شده بود از چهره مژده فهمید که اصلاً او متوجه نامه اش نه شده است چند لحظه همانطور ایستاده بود و نامه را از میان کتابجه کشید و میخواست که پاره کند ولی دید که بالای نامه به قلم سرخ علامه صحیح گذاشته شده است. با خود گفت عجب است این علامه را که قبلاً نامه اش نداشت و غیر از خودش کسی دیگری هم نامه را نه خوانده بود فکرش رفت پیش مژده پس او نامه را خوانده است ولی این علامه چی معنی میدهد آیا با گذاشتن علامه صحیحه خواسته که جواب مثب بدهد اندکی امیدوار شد ولی هرچه فکر کرد نتوانست هدف آنرا به درستی درک کند به طرف صنف رفت و با خود گفت هرچه بادابادا امروز این موضوع را یک طرفه میسازم.
بعد ازاینکه ساعات درسی تمام شد همه گی به طرف خانه های خویش میرفتند. مجید به مژده نزدیک شد و به اوگفت با تو چند لحظه کار دارم و اولین بار بود که با مژده اینطور حرف میزد.
مژده گفت مجید جان من باید خانه بروم چون زیاد کار دارم. مجید گفت فقد برای چند لحظه زیادتر وقت ترا نمیگیرم. آنها به یک گوشه یی نزدیک کتابخانه رفتند.
مجید بدون کدام مقدمه یی گفت مژده جان من ترا دوست دارم. مژده به طرف اش دید و حرکت کرد که برود ولی مجید در مقابلش ایستاد و گفت جواب ام را ندادی.
من جوابی ندارم تا به تو بدهم.
پس هدف یت از گذاشتن آن علامه بالای آن نامه چه بود
کدام نامه، شما از کدام نامه حرف میزنید
مجید گفت: یعنی به معنایی اینکه نامه را نه خوانده یی
مژده گفت: نه
مجید با صدای بلند گفت: باورم نمیشود امکان ندارد که تو نامه را نه خوانده باشی
مژده گفت: مجید بلند حرف نزن،
مجید برای چند لحظه خاموش شد و به طرف مژده میدید، مژده سرش را به زیر انداخته بود و بلاخره سرش را بلند کرد و گفت بلی نامه ات را خواندم و منظوری از گذاشتن آن علامه نداشتم.
مجید گفت: منظورنداشتی، این روز و حال من هیچ به نظرت نمیاید و نامه من فقد برایت ساعت تیری شده.
ببین مجید جان من در زنده گی زیاد مشکلات دارم و تو میخواهی یک مشکل دیگر را هم اضافه کنی.
مشکل تو مشکل من میباشد جانم ، تو نمیفهمی که چقدر ترا دوست دارم، تو مقصد زنده گی من هستی، بی تو زنده گی کردن محال است.
شاید این حرف های صادقانه مجید که از یک قلب پاک و با صفا برمیخواست آهسته آهسته تاثیر خود را بالای مژده نشان میداد. چون سخنان او نرم شده بود و با ملایمت به مجید گفت مجید جان تو جوان واقعاً خوبی هستی دخترهای زیادی میخواند با تو دوستی کنند ولی من در زنده گی خود مشکلات فراوانی دارم که درک آن برای تو مشکل است تو در باره من و فامیلم هیچ چیزی نمیدانی، اصلاً من نمیخواهم که فامیل ام را تنها بگذارم.

مجید نمیدانست که چه بگوئید آیا فامیل اورا هم قبول کند، آیا میتوانست که در مرحله یی آغاز زنده گی این وظیفه بزرگ برعهده گیرد از یک طرف مشکلات خودش و مشکلات مژده بود و از طرف دیگر مژده را بی حد دوست میداشت خودش بهتر میفهمید که بدون مژده نمیتوانست زنده گی کند وبه او بسیار ضرورت داشت.
مژده جان من با همه مشکلات که داری دوستت دارم، مشکلات تو مشکلات من است و میخواهم که تا آخر عمر با تو باشم ولی من هم ترا بیش از این اذیت نه مینمایم و میگذارم که خوب فکر کنی و زمانیکه بالای من اعتبارکامل حاصل نمودی باز در این باره حرف میزنیم. حال باید به طرف خانه برویم چون بسیار ناوقت شده است مژده چیزی نگفت و به طرف خانه در حرکت شد.

زمانکه مژده به خانه رسید وی دریک اضطراب شدیدی به سر میبرد نمیدانست که چه کند وچه تصمیم بگیرد به دل اش مراجعه کرد دید که مجید را دوست دارد و یگانه شخصیست که به او علاقه مند است ولی نمیتوانست که پدر و فامیل خود را در این حالت رها کند و تنها بگذارد، چه باید کرد در همین فکر و خیال بود که دفعتاً دروازه یی اطاقش باز شد و برادرش با رنگ و روی پریده داخل شد و گفت سر پدرم باز حمله آمده. مژده به اطاق پدرش دویده رفت و دید که او در حالت وخیمی قراردارد عرق زیادی از سرو رویش جاری بود. به عجله از برادرش خواست که اورا کمک کند تا پدرش شان را به شفاخانه ببرند. بعد از معاینه حالت پدرش کمی بهترشد داکتریکه همیشه پدرش را معالجه میکرد به مژده گفت که حالت پدرش چندان امید بخش نیست باید او را به یکی از ممالک اروپایی ببرد و اگر امکانات اش به باشد حداقل باید به هندوستان جهت معالجه برده شود.
مژده با خود فکر کرد که حال چطور کند پیش کی برود و از کی کمک بخواهد، باید کاری میکرد. کاکایش که در یکی از ممالک اروپایی زنده گی میکرد با یادش آمد، تصمیم گرفت که با کاکای خود حرف بزند. پدرش را به خانه انتقال داد و خودش بمنظور حرف زدن با کاکایش به یکی از مراکز تماس تیلفونی مراجعه کرد و به کاکایش زنگ کشید. با کاکایش حرف زد و از مشکلات خود و از مریضی پدرش گفت و افزود که حالت پدرش روز به روز وخیمتر شده میرود و او خواست تا در قسمت معالجه پدرش با وی کمک نماید. کاکایش حرف عجیبی به او زد به او گفت اگر راضی شود که با پسرش عروسی کند پدرش و فامیلش را به آنجا خواهد خواست. مژده نمیدانست چه بگوئید به کاکایی خود گفت که بعد از چند روز به او جواب خواهد داد.

به سرنوشت اش فکرکرد به بازی های آن اندیشید، لبخندی تلخی برلبانش نقش بست. چندی قبل زنده گی تقریباً آرامی داشت ولی در ظرف چند روز آنقدر دگرگونی آمده بود که نمیتوانست آنر تحمل کند او در حالت قرارداشت که دل خود را در گروه جوانی قرار میداد که پیشنهاد ازدواج از پسرکاکایی خود دریافت نمود. پسر کاکایش را میشناخت مردی خوبی بود ولی او مجید ار دوست داشت آیا درست است که به خاطر پدرش عشقش را قربانی سازد. چندین روز به این موضوع فکر کرد حالت پدرش اورا بیش از حد رنجیده خاطر میساخت پدرش برای او بسیار ارزش داشت درست است که مجید را دوست دارد ولی تا حال برای او کدام جواب مثبت نداده بود. بلاخره تصمیم خود را گرفت به کاکایش زنگ زد و گفت که حاضر است تا با پسرش ازدواج نماید، کاکایش ازاین تصمیم وی بسیار خوشحال شد و گفت که بعد ازچند روزی به پسرم به کابل میایم.

روزها و هفته ها گذشت از مژده خبری بنود، مجید داشت دیوانه میشد حداقل نتوانسته بود که جواب مثبت و منفی اورا بشنود. چرا مژده نمیاید آیا کدام اتفاق بدی افتاده از خاطره پرسید او هم خبری نداشت، نه خانه مژده را دیده بود و نه کدام نمبر تیلفون داشت بدبختانه هیچ یک از همصنفی هایش اطلاع دقیق از آدرس مژده نداشتند. در یکی از روزها خاطره اورا به گوشه یی برد و نامه یی را به دستش داد و گفت نامه یی مژده است. مجید نامه را گرفت ولی قدرت نداشت که آنرا باز نماید دل اش گواهی بدی میداد و انتظار خبری شومی را داشت به خود جرئت داد و نامه باز کرد مژده نوشته بود:

مجید جان!
تو جوانی واقعاً خوبی است خدا اگر میخواست میتوانستیم زنده گی خوشی را با هم داشته باشیم ولی چی کنم سرنوشت چیزی دیگری را برای مان قلم زد من به خاطر تداوی پدرم با پسر کاکایم عروسی کردم و زمانی که تو این نامه را میخوانی مابه طرف آلمان در حرکت هستیم. مرا ببخش و فراموش کن.
مژده

مجید دستانش لرزید نامه از دستش افتاد و فریاد زد نه نه و رفت تا به امروز کسی نمی داند که مجید چی شد او به مانند قطره آبی در بحر ناپدید شد.

پایان
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

عیدتان مبارک


وطندار گلم عیدت مبارک

عید سعید الفطر را از صمیم قلب برای تمام دوستان و وطنداران عزیر تبریک عرض میدارم و خدا کند که ساعات خوش را درایام عید در پیش داشته باشید.


همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

خود را شناخت خدا را شناخت






خود را شناخت خدا را شناخت
This is one of the best explanations of why God allows pain and suffering that I have seen...

A man went to a barbershop to have his hair cut and his beard trimmed.
As the barber began to work, they began to have a good conversation.
They talked about so many things and various subjects.
When they eventually touched on the subject of God, the barber said:
"I don't believe that God exists."




"Why do you say that?" asked the customer. "Well, you just have to go out in the street to realize that God doesn't exist.
Tell me, if God exists, would there be so many sick people?
Would there be abandoned children?

If God existed, there would be neither suffering nor pain.
I can't imagine a loving God who would allow all of these things."
The customer thought for a moment, but didn't respond because he didn't want to start an argument.
The barber finished his job and the customer left the shop.







Just after he left the barbershop, he saw a man in the street with long, stringy, dirty hair and an untrimmed beard.
He looked dirty and unkempt. The customer turned back and entered the barber shop again and he said to the barber:
"You know what? Barbers do not exist."
"How can you say that?" asked the surprised barber.
"I am here, and I am a barber. And I just worked on you!"
"No!" the customer exclaimed. "Barbers don't exist because
if they did, there would be no people with dirty long hair and untrimmed beards, like that man outside."





"Ah, but barbers DO exist! That's what happens when people do not come to me."
"Exactly!" affirmed the customer. "That's the point! God, too, DOES exist!
That's what happens when people do not go to Him and don't look to Him for help.
That's why there's so much pain and suffering in the world."

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

متن سودمند به لسان انگلیسی

The best thing a human can do is always be there for others not for him or herself only because you mostly can reach yourself but if anytime you could reach others, that would be something which life really worth to live it.

Allah give the most blessings to those who serve Awam-u-lnas. There is a narration in this regard:
Narrated by one of suhabeis:
Once there was a person who served Mecca and was doing all cleanliness and sweepings there. One day an angel came from Sky with a list of those who were praised by Allah Subahna wa taallah. The servant was expecting to see his name on top of the list due to him being a cleaner of Mecca but when Angel started narrating names of people in the list who were praised by Allah, there was no name of that servant.
He got so disappointed and cried while in bed for sleeping. That night someone came to his dream telling him you were not praised because you were only serving Allah while most Muslims do that but if you want to be praised serve subordinates of Allah (means all people who you can help).
From next morning he started helping anyone by any means he could and after sometimes again the Angel came with a list of people who were praised by Allah and when Angel started narrating names, that servant heard his name being on top of the list.
So, the moral of the narration is that if you help miserable people, you will get rewarded by Allah subhana wa taalah.

By Khairandesh
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

عشق خونین - داستان کوتاه

عشق خونین

دره های دهکده ما آنقدر زیباست که شاید به زیبایی و سرسبزی آن در تمام جهان دره یی به آن زیبایی وجود نداشته باشد. اگر انسان در این دره قرار گیرد احساس خواهد کرد که در این دنیایی جنگ و خونریزی قرار ندارد، شما اگر گاهی به این دره سرزدید نوایی توله را خواهید شنید که تن انسان را به لرزه درمیآورد. میگویند این نوای توله از چوپان بچه قریه ماست، چوپان بچه قریه ما جوانی خوش تیپ و زیبایی بود او قدی بلند داشت که به بلندی او کسی در قریه ما نبود همچنان صفات نیک او سر زبان ها بود به همه نیکی میکرد و همه گی اورا دوست داشتند.

چوپان بچه پدر و مادر خویش را از اثر چنگ ها از دست داده بود و از خود خانه و آشیانه یی نداشت. شب های تابستان را در دره های سبز میگذشتاند و شب های سرد زمستان را در قریه میبود و هر خانه او را به نوبت جای میداند و چوپان بچه هم در عوض چوب شکنی میکرد و به تویله خانه رسیده گی مینمود.
توله زدن اود در قریه نام داشت زمانی که توله میزد مردم میفهمیدند که او بسیار غمگین است، او غم های زیادی داشت ولی از غم های خود به هیچکس چیزی نمیگفت و وقتی غمگین میبود با هیچ کس حرف نمیزد.
پدر کلانم می گوئید تابستان آن سال را هیچوقت فراموش نخواهد کرد حواثات خونین که اتفاق افتاد همیشه در ذهن اش خواهد بود. پدر کلانم در حوادثات را کاملاً به یادداشت و چنین فرمود:

چوپان بچه عادت داشت که هر سال گوسفندان و بزها ی مردم قریه را به دره میبرد و حتی تا روزها نمی آمد ولی در آن تابستان اینطور نبود او هرروز بعد از نماز چاشت خود را به قریه میرساند هیچ کس نمیدانست چرا.
دختر خان از حسن جمال چیزی کم نداشت و یگانه فرزند خان بود همه گی میدانستند که چوپان بچه را به حد جنون دوست دارد. هیچ کسی نمیدانست که جرقه عشق او به میان آمد اما از عشق دختر خان با خبر بودند و میدانستند او چوپان بچه را بیش از حد دوست دارد.

در آن تابستان عشق دخترخان به نقطه غلیان رسید ودیگر نمیتوانست که بدون چوپان بچه زنده گی نمایند. بارها به چوپان بچه اظهار عشق کرده بود ولی او هر بار عشق دخترخان را در کرده بود و از وی خواسته بود که عاقلانه فکر کند زیرا او یک دختر مرد ثروتمند و قدرتمند قریه است و او یک چوپان بچه نه خانه داشت و نه کاشانه یی.
عشق چیزیست که به این حرف ها گوش شنوا ندارد و فقد صدی قلب را میشنود. دخترخان آنقدر اصرار ورزید تا دل چوپان بچه را از خود کرد. آنها با هم خوش و خندان بودند و چمن های اطراف دهکده روز های خویش را سپری میکردند از غم و مصیبت های دنیا هیچ خبر نداشتند ولی این خوشی دیری نپاید و خان قریه از عشق دخترش باخبرشد. خون اش به جوش آمد و غیرت اش جولان گرفت، تفنگ را برداشت وگفت خون چوپان بچه به گردنش.

دخترخان خبرشد از عقب پدر از خانه برآمد و دوان دوان به طرف دره رفت. آه چه میدید ، پدرش دلبرش را زیر پاها ی خود گرفته او را لگد مال میکرد. دخترخان خود را بالای محبوب انداخت او از پدر تقاضایی کرد تا محبوبش را ببخشد و از زدنش دست بردارد ولی پدرش دیگر چیزی را نمیدید همانطور به زدن ادامه داد و با لگد محکم به دختر خود میزد چوپان بچه شاید تا آن زمان خودش را کنترول میکرد و لگد ها را تحمل میکرد ولی ناله و فغان محبوبه را تحمل کرده نتوانست و از جایش بلند شد و خان را محکم به زمین زد. دختر خان به طرف محبوبش به قهر دید و انتظار نداشت که اینطور پدرش را بزند. تفنگ خان چند قدم آنطرف تر افتاده بود، خان دوید و آنرا برداشت و به طرف چوپان بچه نشانه رفت دخترخان وقتی دید پدرش به طرف محبوبش نشانه رفته است به خاطر نجات او خود را سپر ساخت تا شاید پدرش بالای آنها آتش نکند ولی دیر شده بود چشم های خان چیزی را نمیدید او آتش کرد و فریاد دخترش بلند شد. دخترخان به زمین افتاد خون از بالای قلبش فوران میزد دستان خان لرزید و تفنگ از دست اش افتاد به طرف جسد دخترش دوید دخترخان در همان لحظات اول جان داده بود. خان گریست و فریاد زد ، ناله کرد او دختر نازدانه و یکدانه خود را با دست های خویش به قتل رسانده بود. جسد دخترش را برداشت و رفت. چوپان بچه همانطور نشسته بود و فکر نمیکرد که محبوبش را اینطور به آسانی از دست داده باشد.
سال های میگذرد چوپان بچه به هیچ کسی حرفی نه زده است ولی نوای توله او همیشه در دره های قریه ما انعکاس دارد کس چه میداند شاید روح دخترخان هم در این دره های سبز سرگردان باشد.
پایان
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

داستان زنده گی بی تو محال است: بخش آخر

مجید نمیدانست که چه بگوئید آیا فامیل اورا هم قبول کند، آیا میتوانست که در مرحله یی آغاز زنده گی این وظیفه بزرگ برعهده گیرد از یک طرف مشکلات خودش و مشکلات مژده بود و از طرف دیگر مژده را بی حد دوست میداشت خودش بهتر میفهمید که بدون مژده نمیتوانست زنده گی کند وبه او بسیار ضرورت داشت.
مژده جان من با همه مشکلات که داری دوستت دارم، مشکلات تو مشکلات من است و میخواهم که تا آخر عمر با تو باشم ولی من هم ترا بیش از این اذیت نه مینمایم و میگذارم که خوب فکر کنی و زمانیکه بالای من اعتبارکامل حاصل نمودی باز در این باره حرف میزنیم. حال باید به طرف خانه برویم چون بسیار ناوقت شده است مژده چیزی نگفت و به طرف خانه در حرکت شد.

زمانکه مژده به خانه رسید وی دریک اضطراب شدیدی به سر میبرد نمیدانست که چه کند وچه تصمیم بگیرد به دل اش مراجعه کرد دید که مجید را دوست دارد و یگانه شخصیست که به او علاقه مند است ولی نمیتوانست که پدر و فامیل خود را در این حالت رها کند و تنها بگذارد، چه باید کرد در همین فکر و خیال بود که دفعتاً دروازه یی اطاقش باز شد و برادرش با رنگ و روی پریده داخل شد و گفت سر پدرم باز حمله آمده. مژده به اطاق پدرش دویده رفت و دید که او در حالت وخیمی قراردارد عرق زیادی از سرو رویش جاری بود. به عجله از برادرش خواست که اورا کمک کند تا پدرش شان را به شفاخانه ببرند. بعد از معاینه حالت پدرش کمی بهترشد داکتریکه همیشه پدرش را معالجه میکرد به مژده گفت که حالت پدرش چندان امید بخش نیست باید او را به یکی از ممالک اروپایی ببرد و اگر امکانات اش به باشد حداقل باید به هندوستان جهت معالجه برده شود.
مژده با خود فکر کرد که حال چطور کند پیش کی برود و از کی کمک بخواهد، باید کاری میکرد. کاکایش که در یکی از ممالک اروپایی زنده گی میکرد با یادش آمد، تصمیم گرفت که با کاکای خود حرف بزند. پدرش را به خانه انتقال داد و خودش بمنظور حرف زدن با کاکایش به یکی از مراکز تماس تیلفونی مراجعه کرد و به کاکایش زنگ کشید. با کاکایش حرف زد و از مشکلات خود و از مریضی پدرش گفت و افزود که حالت پدرش روز به روز وخیمتر شده میرود و او خواست تا در قسمت معالجه پدرش با وی کمک نماید. کاکایش حرف عجیبی به او زد به او گفت اگر راضی شود که با پسرش عروسی کند پدرش و فامیلش را به آنجا خواهد خواست. مژده نمیدانست چه بگوئید به کاکایی خود گفت که بعد از چند روز به او جواب خواهد داد.

به سرنوشت اش فکرکرد به بازی های آن اندیشید، لبخندی تلخی برلبانش نقش بست. چندی قبل زنده گی تقریباً آرامی داشت ولی در ظرف چند روز آنقدر دگرگونی آمده بود که نمیتوانست آنر تحمل کند او در حالت قرارداشت که دل خود را در گروه جوانی قرار میداد که پیشنهاد ازدواج از پسرکاکایی خود دریافت نمود. پسر کاکایش را میشناخت مردی خوبی بود ولی او مجید ار دوست داشت آیا درست است که به خاطر پدرش عشقش را قربانی سازد. چندین روز به این موضوع فکر کرد حالت پدرش اورا بیش از حد رنجیده خاطر میساخت پدرش برای او بسیار ارزش داشت درست است که مجید را دوست دارد ولی تا حال برای او کدام جواب مثبت نداده بود. بلاخره تصمیم خود را گرفت به کاکایش زنگ زد و گفت که حاضر است تا با پسرش ازدواج نماید، کاکایش ازاین تصمیم وی بسیار خوشحال شد و گفت که بعد ازچند روزی به پسرم به کابل میایم.

روزها و هفته ها گذشت از مژده خبری بنود، مجید داشت دیوانه میشد حداقل نتوانسته بود که جواب مثبت و منفی اورا بشنود. چرا مژده نمیاید آیا کدام اتفاق بدی افتاده از خاطره پرسید او هم خبری نداشت، نه خانه مژده را دیده بود و نه کدام نمبر تیلفون داشت بدبختانه هیچ یک از همصنفی هایش اطلاع دقیق از آدرس مژده نداشتند. در یکی از روزها خاطره اورا به گوشه یی برد و نامه یی را به دستش داد و گفت نامه یی مژده است. مجید نامه را گرفت ولی قدرت نداشت که آنرا باز نماید دل اش گواهی بدی میداد و انتظار خبری شومی را داشت به خود جرئت داد و نامه باز کرد مژده نوشته بود:

مجید جان!
تو جوانی واقعاً خوبی است خدا اگر میخواست میتوانستیم زنده گی خوشی را با هم داشته باشیم ولی چی کنم سرنوشت چیزی دیگری را برای مان قلم زد من به خاطر تداوی پدرم با پسر کاکایم عروسی کردم و زمانی که تو این نامه را میخوانی مابه طرف آلمان در حرکت هستیم. مرا ببخش و فراموش کن.
مژده

مجید دستانش لرزید نامه از دستش افتاد و فریاد زد نه نه و رفت تا به امروز کسی نمی داند که مجید چی شد او به مانند قطره آبی در بحر ناپدید شد.

پایان
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

داستان زنده گی بی تو محال است: بخش پنجم

مجید گفت: بازهم دیروز غیرحاضر بودی
بلی مجید جان کمی کار داشتم
راستی، کتابچه نوت دیروز همرایت است. مجید که از خدا میخواست که مژده از او چیزی بخواهد. کتابچه را که در لایش نامه را گذاشته بود به مژده داد. مژده بعد از گرفتن کتابچه لبخندی کوتاهی زد و به طرف کتابخانه رفت. مجید با صدای بلندتر به او گفت تا کتابچه را دقیقتر بخواند مژده از حرف های او چیزی نه فهمید و فقد سرخود جنباند.
مژده به طرف کتابخانه رفت تا از ساعت خالی استفاده کند و نوت های را که نداشت از کتابچه مجید تکمیل نماید. مجید در یک اضطراب شدیدی به سر میبرد و نمیدانست که مژده متوجه نامه او خواهد شد یا خیر و اگر نامه بخواند چه عکس العمل خواهد نمود. آیا به عشق او پاسخ مثبت میدهد یا نه. مجید در همین فکر و خیال غرق بود و از گذشت زمان خبری نداشت. دفعتاً متوجه شد که ساعت اول درسی رو به خلاصی است و تمام همصنفی های به طرف صنف میرفتند. از مژده خبری نبود مجید دو دل بود که آیا به صنف برود ویا منتظر مژده باشد. با خود گفت که نه این بهتر است به صنف برود و به طرف صنف در حرکت شد ولی مژده را دید که از طرف کتابخانه به طرف او میآید. قدم های خود را آهسته کرد مژده به او رسید و خنده کوتاهی کرده و گفت مجید این هم کتابچه یت بسیار تشکر و اضافه نمود باید زودتربرویم چون ساعت دوم درسی آغاز شده است.
مجید در یک سردرگمی عجیبی گرفتار شده بود از چهره مژده فهمید که اصلاً او متوجه نامه اش نه شده است چند لحظه همانطور ایستاده بود و نامه را از میان کتابجه کشید و میخواست که پاره کند ولی دید که بالای نامه به قلم سرخ علامه صحیح گذاشته شده است. با خود گفت عجب است این علامه را که قبلاً نامه اش نداشت و غیر از خودش کسی دیگری هم نامه را نه خوانده بود فکرش رفت پیش مژده پس او نامه را خوانده است ولی این علامه چی معنی میدهد آیا با گذاشتن علامه صحیحه خواسته که جواب مثب بدهد اندکی امیدوار شد ولی هرچه فکر کرد نتوانست هدف آنرا به درستی درک کند به طرف صنف رفت و با خود گفت هرچه بادابادا امروز این موضوع را یک طرفه میسازم.
بعد ازاینکه ساعات درسی تمام شد همه گی به طرف خانه های خویش میرفتند. مجید به مژده نزدیک شد و به اوگفت با تو چند لحظه کار دارم و اولین بار بود که با مژده اینطور حرف میزد.
مژده گفت مجید جان من باید خانه بروم چون زیاد کار دارم. مجید گفت فقد برای چند لحظه زیادتر وقت ترا نمیگیرم. آنها به یک گوشه یی نزدیک کتابخانه رفتند.
مجید بدون کدام مقدمه یی گفت مژده جان من ترا دوست دارم. مژده به طرف اش دید و حرکت کرد که برود ولی مجید در مقابلش ایستاد و گفت جواب ام را ندادی.
من جوابی ندارم تا به تو بدهم.
پس هدف یت از گذاشتن آن علامه بالای آن نامه چه بود
کدام نامه، شما از کدام نامه حرف میزنید
مجید گفت: یعنی به معنایی اینکه نامه را نه خوانده یی
مژده گفت: نه
مجید با صدای بلند گفت: باورم نمیشود امکان ندارد که تو نامه را نه خوانده باشی
مژده گفت: مجید بلند حرف نزن،
مجید برای چند لحظه خاموش شد و به طرف مژده میدید، مژده سرش را به زیر انداخته بود و بلاخره سرش را بلند کرد و گفت بلی نامه ات را خواندم و منظوری از گذاشتن آن علامه نداشتم.
مجید گفت: منظورنداشتی، این روز و حال من هیچ به نظرت نمیاید و نامه من فقد برایت ساعت تیری شده.
ببین مجید جان من در زنده گی زیاد مشکلات دارم و تو میخواهی یک مشکل دیگر را هم اضافه کنی.
مشکل تو مشکل من میباشد جانم ، تو نمیفهمی که چقدر ترا دوست دارم، تو مقصد زنده گی من هستی، بی تو زنده گی کردن محال است.
شاید این حرف های صادقانه مجید که از یک قلب پاک و با صفا برمیخواست آهسته آهسته تاثیر خود را بالای مژده نشان میداد. چون سخنان او نرم شده بود و با ملایمت به مجید گفت مجید جان تو جوان واقعاً خوبی هستی دخترهای زیادی میخواند با تو دوستی کنند ولی من در زنده گی خود مشکلات فراوانی دارم که درک آن برای تو مشکل است تو در باره من و فامیلم هیچ چیزی نمیدانی، اصلاً من نمیخواهم که فامیل ام را تنها بگذارم.
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

تشکرنامه

تشکر فراوان از نویسنده عزیز مان آقای خیراندش، داستان که ایشان تحریر نموده اند واقعاً زیبا بوده و پند دهنده میباشد. به امید همکاری های بیشتر و داستان های دیگر از این نویسنده
همیشه یکجا باشید

داستان مراد - بخش آخر

در این لحظه مراد متوجه شد که زمان بزودی گذشته و وی بدون اینکه برای دوستش حتی طعام ترتیب نموده باشد، به گفتن قصه زندگیش ادامه داده بود. باآنهم، مراد بسرعت دست بکار شده و غذای معمولی ترتیب نمود. احمد به اینکه چه نوع غذا ترتیب شده است توجه نداشت و نه احساس گرسنگی میکرد زیرا تمام اشتیاق و هوش و حواسش طرف قصه زندگی مراد معطوف بود.
درجریان صرف غذا مراد بازهم دنباله داستان زندگیش را گرفته و چنین ادامه میدهد:

روز شنبه وقتیکه از خو بیدار شدم، اول وضوء گرفته نماز خواندم و باد ازو چیزیکه پیسه داشتم جمع کده ده جیبم ماندم و از همو روز به باد تا شش ماه به پالیدن خانمم شروع کدم. شش ماه وخت کم نیست احمد خان اما مه آماده بودم که حتی تمام عمر خوده ده ایی راه مصرف کنم. به هرصورت، سفر خوده شروع کدم، اول خو شار کابل ره زره زره پالیدم و از دوستهای که داشتم بدون ایکه متوجه هدف اصلیم شون یا بفامن که مه کی ره میپالم کمک گرفتم و فامیدم که ده کابل بیهوده است. رفتم طرف ولایات شرقی و ده اونجه هم بی نتیجه بود، ده فکرم گشت که یک انعام به نام و عکسش ده اخبار چاپ کنم شاید بخاطر گرفتن انعام هم که شده مردم ده گیرم بتیش باز پسان فکرم شد که اگه ایی کار ره کنم امکان داره که حکومت هم متوجه شوه و مانع تطبیق پلان اصلیم شوه. به همی خاطر هیچ چیز نگفته مخفی تحقیقات میکدم. وختی که از شرق مایوس شدم رفتم طرف شمال، ده اونجه هم بی نتیجه بود. ده طول همی مدت بسیار مشکلات دیدم، گاهی حتی اضافه تر از یک هفته ده یک شار میماندم ولی بازهم مایوس نشده بودم. هردفعه که مادرم و دخترکم یادم می آمدند، بیحد جگرخون میشدم و ایتور احساس میکدم که دوباره انرژی گرفتیم و میتانم ده تمام عمرم مقصر اصلی ره بپالم. وختی که از شمال مایوس شدم رفتم طرف جنوب غرب اونجه بیخی امکانات پیدا کدنش کم بود خو بازهم گفتم باش که هیچ جای ره نادیده نمانده باشم. وختی که از جنوب غرب بطرف غرب رفته و ده ولایت هرات رسیدم، پنج ماه از جستجویم تیر شده بود. دیگه آهسته آهسته امیدمه از دست داده بودم، فکر میکدم که اصلاً مه کاهی بیدانه ره باد میکنم. خو به هرصورت ده ولایت هرات هم همو کار ره کدم که ده ولایات دیگه میکدم، مشخصات چهره و تاریخ ناپدید شدن و حتی تاریخ ده روز باد ازو حادثه شوم ره به مسؤلین هده موتر ها و نمایندگی طیارات دادم که اگه خدا کنه کدام سرنخ بدستم بیافته. تقریباً سه هفته از اقامتم ده هرات گذشته بود. یک روز همطور جگرخون و دلگرفته رفتم طرف مسجد جامع هرات و باد از ادای نماز سر از راه گرفته خاستم بیبینم که جاهای تفریحی اونجه چطور است. ده همی فکر روان استم که دفعتاً مثل برق گرفتگی ها ده جایم خشک ماندم. اول فکر کدم که شاید خیالم میایه، چشمهایمه با پشت دستهایم مالیدم، و خوب بدقت به منظره روبروی خود نگاه کدم، نی غلط نکده بودم. خودش بود همرای یک جوانک هرزه و زشت چهره که اصلاً ارزش گپ زدنه نداشت، باز چی رسد که یک زن یا یک دختر همرایش عروسی کنه. ده طول پنج ماه و سه هفته مه موها و ریش خوده هیچ دست نزده بودم. ریشم دراز شده بود و موهایم هم زیاد و به همی دلیل هردویشان مه ره نشناختن. آهسته رفتم و ده یک چوکی که از اونا کمی فاصله داشت شیشتم و خاستم بشنوم که چی میگن.
زهره به او مرد میگفت: طاهر حالی چه وقت ما و تو عاروسی میکنیم؟ میترسم که او ده همینجه ما ره پیدا کنه و بکشه.
مرد به زهره میگفت: هیچ نترس عزیزم، مه فقط منتظر استم که مادرم از سفر بیایه و برش تمام گپا ره بگویم باد ازو باز عاروسی میکنیم بخیر، و از شوهر سابقیت خو هیچ نترس تا که مه همرایت استم هیچ کس چیزی گفته نمی تانه.
احمدخان مه دیگه ایی گپ ها ره میشنوم و خون خونمه میخوره. دلم میشه که بخیزم و هردویشانه بکشم همونجه اما ازایکه اونجه یک پارک است و مردم میرن و میاین مه مجبور بودم که چپ خوده بگیرم و منتظر فرصت مناسب باشم.

مراد همچنان به گفتن قصه اش ادامه میداد ولی زمانیکه چنین لحظات را به زبان می آورد چهره اش سرخ گشته و نشان میداد که تا هنوز چنان لحظات دردناک را فراموش نکرده است.

مراد: خو تا نزدیک غروب افتو هردویشان قصه گفتن و نزدیک غروب رفتن. مه دیگه هیچ راهی نداشتم به جز از تعقیب و یافتن جای بودوباش شان. آهسته آهسته تعقیب شان میکدم که متوجه مه نشن. دیدم که ده یک مسافر خانه بسیار فقیر داخل شدن. موضوع برم روشن شد. فامیدم که اینا از فامیل های خود گریخته و ده اینجه پناه آوردن و چون پول زیاد نداشتن مجبور شدن ده یک مسافرخانه کثیف و کهنه شو و روز خوده بگذرانن. نشانی مسافرخانه ره ده حافظه خود گرفته و رفتم که وسایل کار ره تهیه کنم. یک عدد ریسمان و چند قبضه چاقو و یک میل تفنگچه مکروف روسی ره که همیشه و در هرولایت همرای خود میگشتاندم از هوتل که ده اونجه زندگی میکدم گرفتم و بطرف مسافرخانه حرکت کدم. ده دان دروازه مسافر خانه نفر مسؤل از مه پرسان کد که چی میخاهم گفتم یک اطاق کار دارم. اول نمی خاست برم اطاق بته و مه فامیدم که پول کار داره، کرایه اطاق یادم نیست که 500 افغانی فی شو بود یا زیاد خو مه به او نفر 2000 افغانی دادم. وختی که پول زیاد ره دید حتی برم سلامی زد و یک اطاق نسبتاً خوب ره برم داد. حالی دیگه برم مشکل نبود که اطاق دشمن های زندگی مادر و دخترمه پیدا کنم. باد از چند دقه کنجکاوی و سوال های مختلف از همو دربان اطاق اونا ره پیدا کده و منتظر 8 بجه شو شدم. 8 بجه همگی میرفتن بیرون نان خوردن و ایی بسیار یک موقع مناسب بر اجرای نقشه ایکه شش ماه پیش کشیده بودم، بود. همی که ساعتم هشت شو ره نشان داد رفتم طرف اطاق شان و دیدم که از داخل بسته است، فامیدم که حتمی هردوشان مصروف رازو نیاز استن. دیگه حوصله ایم سررفته بود بزور دروازه ره از جایش کندم، ده او دقایق انتقال مه ره ایتور قوی ساخته بود که ده حالت عادی شاید اصلاً او دروازه چوبی سنگین را از جایش شور داده نمی تانستم اما ده او شو بیخی مه دیگه رقم شده بودم، مثل دیوانه ها.
همی که داخل اطاق شدم دیدم که حدسم درست است، هردویشان سرتخت افتیده بودن و با دیدن یک مرد ریشوی موی دراز زن چیغ زد و مرد خاست که از جایش بخیزه. اولین کاری که کدم بسرعت دروازه ره ده جایش ماندم که حداقل داخل اطاق مالوم نشه و باد از او از یخن مردکه گرفته و خوب چار پنج دفه سرشه ده دیوار کوبیدم که بیخی از پیشانیش خون فواره زد. باد ازو بجان زن که از ترس زبانش بند آمده بود رفتم و از موهایش گرفته خوب یک دو دفعه بلند کده ده زمین زدمش باد ازو ده پیشروی تخت شان چوکی ره کش کده شیشتم و از زن پرسیدم که دلیل بیوفایی ازو چی بود و چرا دختر و مادرمه کشت؟؟؟؟؟؟؟
زن که زبانش هم بند میشد گفت که پیش ازیکه همرایم عاروسی کنه فواد ره دوست داشت و وختی که عاروسی بزور سرش قبولانده میشه تصمیم میگیره که از خانه مه فرار کنه ولی یک دو سه دفعه مادر خدا بیامرزم سرش شکی میشه و دفعه آخر میبینه که همرای یک مرد بیگانه ده دان دروازه مشغول گپ زدن اس. شاید همو روز مادرم خو بوده و ایی زن به فکرایکه کسی گیرش نمی کنه همرای معشوقه اش به راز و نیاز پرداخته که مادرم گیرشان میکنه و ایی دو بدبخت دیگه هیچ راهی ره نمی بینن بجز ازیکه مادر بیچاره و بی پنای مه بکشن. باد ازی که او ره میکشن از خانه میگریزن و ایی زن تمام طلا و جواهراتشه میگیره که ده صورت ضرورت اونا ره بفروشه.
احمدخان مالوم دار اس که یک مرد افغان هیچوقت ایتور اشتباهات را عفو کده نمیتانه خصوصاً که مادر و دختر خوده، دو موجودی را که از خاطر اونا زندگی میکد از دست بته، همی بود که چشمهایمه خون میگیره و اول دست پای مرد ره بسته کده ده سر تخت میندازم و باد ازو بجان زن میایم، خوب لتش میکنم، تا اندازیکه دیگه میفامم که روح از جان کثیقش آزاد شده و باد ازو بجان مرد که از ترس کم مانده بود سکته کنه میرم و اول چند پنجه دستش ره با کارد میبرم و باد ازو خوب لتش میکنم و ده اخر ریسمان ره ده یکی از دستک های چت بسته کده حلق آویزش میکنم. مه دیگه مصروف انتقال گیری استم و هیچ خبر نی که نفر دان دروازه تمام ایی صحنه های وحشت آور ره دیده و رفته پولیس ره خبر کنه و از بد بختی حوزه پولیس هم ده همو نزدیکی است. همی که از ایی کار ها خلاص میشم و میخایم که از اطاق برایم که پولیس داخل شد و دستهایمه ولچک کد. از اونجه مستقیم مه ره بردن ولایت هرات و از ولایت روانم کدن ده ولایت کابل، شش ماه بی سرنوشت ماندم و باد از شش ماه ده هر سه محکمه به حبس ابد محکوم شدم. با وجودیکه مه هیچ از خود دفاع نکدم و نگفتم که دلیل ایی انتقام گیری چه بود، قاضی محکمه یک کمی مالومات ده باریم پیداکده بود شاید تحقیقات کده بودن خو به هرصورت وختی که نتیجه محکمه اعلان شد مه احساس راحتی کدم بخاطریکه انتقام مادر و دخترمه گرفته بودم ودیگه کسی نداشتم که از زندانی شدنم پریشان شون و فکر میکردم که حالی واقعاً زمان استراحت رسیده و زندان بهترین جای بریم است. تقریباً ده سال مه ده زندان ماندم و جزای مه بسیار سنگین بود. هم کارپرمشقت میکدم، هم عبادت میکدم و هم با همگی رویه نیک میکدم بخاطریکه مه ذاتاً تبهکار یا قاتل نبودم. به همی دلیل وقتیکه رئیس جمهور نو آمد، خاست بعضی زندانی های مثل مه ره که انتقام شان یک دلیل قوی داشته و ذاتاً آدمکش و دزد یا رهزن نیست ده عید سعید فطر مورد عفو قراربته و برعلاوه ازو، میعاد زندان شو و روز حساب میشه به همو دلیل مجموعاً از مه بیست سال حساب شده بود و زندانبان که بسیار همرایم صمیمی شده بود ده پیشنهاد نام مه ره هم درج کد و یک صبح بسیار مقبول بود که زندانبان آمد و مه ره گفت که کالای خوده ازش بگیرم، اول باورم نمی شد ولی وختی که گفت جدی است، فامیدم که مورد عفو قرار گرفتیم. مه ده طول ده سال بندرت خوده ده آئینه میدیدم بخاطریکه دلم شکسته بود و هیچ نمی خاستم شوق یا علاقه به زندگی و ایتور چیز ها پیداکنم. ولی روزیکه از زندان آزاد شدم و آمدم اینجه ده خانه پدری خود، اولین کاری که کدم یک حمام گرفتم و باد ازو خوده ده آئینه دیدم اما از دیدن خود براستی که تکان خوردم، دیدم که غم های ده سال پیش و ده سال زندگی ده زندان از مه یک پیرمرد هفتاد ساله ساخته.

دراینجا مراد سکوت میکند، گویی بار سنگینی را از روی قلبش برداشته اند. با آنکه مراد خود تمام داستانش را برایم شرح داد ولی هنوز هم باورم نمیشد که دوست دیرینه ام درچنین مصائب وغم ها و مشکلات گرفتار شده باشد. ولی هرچه بود خوش بودم از اینکه تمام آنها گذشته و رفته بودند و حالا دوستم می توانست با دل آرام به زندگی نتهایش ادامه دهد. از مراد پرسیدم که پلان های بعدی اش چیست؟ او گفت که حالا چند جریب زمین حاصلخیز را که از پدرش به ارث برده بفروش خواهد رساند و شروع به تجارت خواهد کرد و همچنان گفت که بعداز چندی شاید به کشور کانادا سفر کند و در آنجا یک زندگی مرفه برایش بسازد تا حداقل سال های اخیر عمرش را دور از تشویش های روزگار که مردم ما در داخل کشور با آن مواجه اند سپری نماید. من هم منحیث دوست برایش وعده دادم که در این راه هرچه از دستم برآید دریغ نخواهم کرد.

پایان

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

داستان مراد- بخش چهارم

مراد با چهره اندوهگین به ادامه قصه دردبار زندگیش می پردازد:

نرس از اطاق بیرون رفت و داکتر ره صدا کرد. داکتر داخل اطاق شد و بطرف چپرکتم آمده اول نبضمه گرفت و باد ازو طرف چهره و چشمهایم خوب سیل کد و به نرس گفت که لباس ها و دیگه چیزهایمه بته چون بنظر داکتر جور شده بودم. از داکتر هم سوال پیشتر خوده پرسان کدم، داکتر بطرفم سیل کد و گفت که بیادر اگه یادت باشه همی که ده شفاخانه آمدی و ما دخترکته ماینه کدیم گفتیم که خدابیامرزیش. بمجردیکه داکتر همی گپه زد اشکهایم جاری شد و دیگه نتانستم خوده کنترول کنم. از او به باد دیگه احمدخان آمدم خانه و دیدم که مردم مادرکمه هم به خاک سپردن، رفتم سرقبر ازو هم خوب گریه کدم و خوده ملامت کدم که ده اخرین دقایق زندگی مادرم بالای سرش نبودم.

احمد درجریان شنیدن قصه بطرف مراد میدید و از اینکه دوست دیرینه اش اشک میریزد و قصه میکند بسیار قلبش متاثر میگردید. ولی چاره چه بود؟ احمد دردلش میگفت ایکاش من برای دوستم چیزی انجام داده میتوانستم.
اما احمد نمیدانست که با شنیدن قصه دردناک مراد به او کمک بزرگی می نماید زیرا غصه و اندوه زمانی سبک میشود که با کسی درمیان گذاشته شود.

مراد بدون توجه به گذشت زمان همچنان در مشکلات و غم های گذشته زندگیش غرق بود و هنوز هم دنباله داستان زندگیش را میگفت تا به آخر برساند. شاید درطول مدت زندگیش بعداز آنهمه مشکلات فراوان این اولین بار بود که مراد به گفتن داستان زندگیش پرداخته بود و به همین دلیل دلش نمی خواست بس کند.

مراد همچنان به سخن گفتن ادامه میداد: باد ازی گپها خانه آمدم، هیچ چیز خوشم نمی آمد. هرطرف سایه مادرم و دخترکم میدیدم. چند روز اول بکلی مثل آدم های گیچ بودم، نه چیزی میفامیدم و نه فکرم درست کارمیکد. خدا خیربته همی همسایه ره برم یگان لقمه نان روان میکدن. خو باد از چند روز آهسته آهسته فکرم کار میکد میدیدم که سر و وضع خانه درست نیست، تمام کالایم تیت و پرک استن. اول سر و وضع خانه ره جور کدم و باد ازو خوده ده آئینه دیدم، اصلاً شناخته نمی شدم، باور کو که ده چند روز غم و تشویش سر و ریشم سفید شده و بسیار دراز هم شده بود. رفتم سلمانی و سرو ریش خوده جور کده آمدم خانه. حالی دیگه تمام فکرم یکطرف معطوف شده بود، خانمم کجاست؟؟؟ چه گپ شده بود که هم مادرم از پیشم رفت و هم دخترم. دلیل چه بود؟ چرا ایتور گپا رخ داد؟؟ تمام سوالها ده فکرم جمع میشدن و هیچ جواب بریشان نمی یافتم. یکی دو روز سرپلان که ده فکر خود طرح کده بودم خوب فکر کدم و سنجیدم که چقدر به سوالهایم جواب میته. شروع کار ره روز شنبه تعیین کدم و تصمیم گرفتم که تا شنبه آرام استراحت کنم.
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

زنده گی بی تو محال است - بخش چهارم

فردای آنروز مژده به پوهنتون نه رفت وخواست که به کارهای شخصی خود رسیده گی کند. مژده در یک فامیل فقیر زنده گی میکرد پدرش مرد سالخورده و مریض بود، مرض قلبی سال ها بودکه اورا میرنجانید و دراین اواخر حتی نمیتوانست کار را انجام دهد. مادر مژده چند سال قبل از اثر جنگ های خانمانسوز از بین رفته بود و این مژده بوده که با کوشش مردانه خود دوخواهر ویک برادر کوچک خود را نان میداد. مژده برعلاوه اینکه درس میخواند، بعضی کارها را به شکل قراداد انجام میداد و کار ترجمه بعضی از کتاب های وزارت معارف و ریاست سواد آموزی را روی دست داشت. با وجود این همه تلاش ولی نمیتوانست تا تمام مشکلات را حل نماید چرا که یک زن بود و مخصوصاً که در این اواخر مریضی پدرش خرچ بسیاز زیاد داشت. فلهذا گاه گاهی از کاکایش که در خارج زنده گی میکرد، کمک میطلبید.
مژده همیشه به فکر فامیلش بود و هیچ گاهی برای خود فکر نه کرده بود ولی امروز به خود ، به زنده گی خود، به پوهنتون به همصنفی هایش فکر میکرد دفعتاً چهره مجید در مقابل اش ظاهرشد، از خود پرسید که آیا مجید را دوست دارد، آیا میتوانست که بالای او اعتبار کند، آیا مجید آن مرد بود که او را درک کرده می توانست بعد کرکتر و شخصیت مجید را در نظر آورد و لبخند رضایت بخش به لبانش نقش بست و احساس آرامش نمود.

مجید روزی سخت را پشت سر گذاشتاند چرا که مژده نیامده بود و نتوانست تا چهره زیبا مژده را ببیند. مجید تصمیم خود را گرفته بود، میخواست که راز دل را به یا بگوئید ،بعد از تلاش زیاد با خود عهد کرد که فردا مژده را از رازدل با خبر سازد. هرچه باداباد ولی باید اورا میگفت به همین منظور شب یک نامه بسیار کوتاه ولی بسیار با احساس را نوشت در آن نامه نوشت " که تو زنده گی برای محال است"، گفت که "بدون تو زنده گی بی مفهوم خواهد بود"، گفت که" ملکه قلب ام هستی"، گفت که "تو تمام تار پود وجود ام را تسخیرکرده یی از تو میخواهم که تمام زنده گی در کنار من باشی ، دلبرا تو یار من باشی"
نامه را برای باردوم هم نخواند فقد چهار قاط کرد ودر میان کتابچه خود گذاشت.
روز بعدی مجید با همصنفی های خود در صحن پوهنتون ایستاده بوده و با آنها احوال پرسی و شوخی میکرد مژده را دید که با جمعی از دختران آنطرف تر ایستاده است وقتی چشمان شان باهم تلاقی کرد مژده آهسته با سرسلام داد و بعد از جمع دختران جدا شده و بطرف مجید آمد.
مجید هم به طرف مژده روان شدوقتی به اورسید سلام کرد، مژده در جواب علیک گرفت.


همیشه یکجا باشید


۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

تقاضا

ما همیشه منتظر نظریات و پیشنهادات شما عزیزان هستیم. هرگاه خواستید نظریات و مقالات شما دراین ویبلاگ نشر گردد، آنرا به ایمیل آدرس درج شده ارسال نموده و ممنون سازید.
با تشکر فراوان
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

زنده گی بی تو محال است - بخش سوم

مژده را دید که به دروازه صنف منتظر است و از استاد اجازه میخواهد. از طالع بلند مجید آنروز چوکی پهلویش خالی بود و بعد از اینکه مژده داخل صنف شد مستقیماً به طرف مجید آمد و روی چوکی نشست و آهسته به او سلام داد.
شاید مجید اصلاً به فکر اش خطور نمیکرد که مژده بیآید پهلوی او بنشیند و اینطور روئیه دوستانه داشته باشد. ساعت درسی ختم شد، استاد بیرون رفت و محصلین میتوانستند برای چند دقیقه یی تفریح داشته باشند. مجید حیران بود که چه عکس العمل کند و چه بگوئید در همین فکر و خیال بود که خاطره به فریادش رسید و از مژده پرسید، باز ناوقت آمدی.
خاطره گفت: چطور کنم، بیروبار زیاد است و تو که میفهمی در خانه هم جنجال و کار زیاد میباشد و با خنده دوستانه ادامه داد فکر نه کنم که از این به بعد مشکلی ایجاد گردد چون دوستی خوبی داریم و بعد به طرف مجید اشاره کرد.
مجید که محو تماشایی مژده بود، با وارخطایی جواب داد: بلی البته من افتخار میدانم که کمکی با شما کرده باشم.
مژده گفت: همصنفی ها همیشه از شما به نیکویی یاد میکنند ولی شما از آن زیاده شخص خوب و مهربان هستید.
لطف دارید مژده جان مرا زیاد شرمنده نسازید.

خاطره گفت: چطور است که ما و شما بین خود دوست باشیم.
مژده گفت: خوب معلوم دار است که دوست هستیم.
من فکر نه می کنم، ما به شکلی رسمی حرف میزنیم فکر کنی که در کدام مجلس سیاسی هستی، نه باید اینطور رسمی حرف بزنیم. چطور مجید جان!

بلی راست فرمودید، رسمی حرف زدن خسته کن است.
مژده: تو که باز شروع کدی
اوه، اشتباه مه، دفه دیگه تکرار نمیشه

آنروز برای مجید روز خاطره انگیز و شرین بود و نفهمید که چطور روز گذشت و چگونه شب شد. شب در بستر خواب افتید ولی خواب به چشمانش راه نیافت، به ساده گی، به زیبایی، به صداقت ، به پاکی مژده فکرمیکرد آهسته آهسته چشمانش سنگین شد وبه خواب رفت. رویایی شرین مدید، درخواب دید که با مژده عروسی کرده و هر دو باهم زنده گی خوش و خندانی را در فضایی پر از صمیمیت سپری میکنند و برای خود جهانی زیبایی ساخته اند ولی دفعتاً ابر سیاهی پیدا می شود و همه جا را قیرگون میسازد او در آن سیاهی مژده از گم میکند ، هرچه فریاد میزند، مژده تو کجایی ولی صدایش در آن فضا تیره و تار میپیچد ولی جوابی نمیگیرد. داشت دیوانه میشد ، صدای خود را بلندترکرد، بلندتر ولی دفعتاً روشنی تندی به چشم اش خورد و پدرش را دید که داخل اطاق اش گردیده از وی پرسید : فرزندم خواب میدیدی.
مجید که از خواب بیدار شده بود گفت: نی پدرجان چیژی مهم نبود، معذرت میخواهم که باعث زحمت شما شدم.
نی فرزندم ، تو پسر منی و هیچ پدری از فرزندش به زحمت نمیشود، حالی استراحت کن. چراغ را خاموش نموده و از اطاق خارج شد.
مجید تا صبح نه خوابید زیرا میترسد که اگر بخوابد باز همان رویا به دنبالش بیآید.
ادامه دارد............
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

First Medal bronze for Afghanistan







Afghanistan has got first bronze medal in history of Olympic game. The 20 years old Rohlah Nekpa has won bronze medal and stood as third position in 58 kg Tekwando Olympic match. He is a proud for our country and we congratulate all people of Afghanistan and his family.

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

داستان مراد- بخش سوم

مراد: یک روز که از وظیفه خسته و زله خانه آمدم، صحنه ئی را دیدم که کم بود قلبم ایستاد شوه. طفلکم ده حالت زار در غنداقش پیچیده شده و رنگکش نزدیک به کبودی بود. احمد خان باور کو کم بود سرمه ده دیوال بزنم، موهایمه محکم گرفته و چیغ زدم: مادر............ مادر جان کجا استی؟ دخترکم مرد..................................

دراین لحظه از چشمان مراد قطرات اشک باریدن گرفت، احمد با دیدن حالت مراد نتوانست احساساتش را کنترول کند و مانند طفل خردسال گریستن گرفت.
مراد اشک چشمانش را درحالیکه مانند جویبار جریان داشت با دستانش پاک کرد. حالا او در نظر احمد شکسته تر از چیزیکه قبلاً دیده بود می آمد. واقعاً چهره مراد درآن لحظه مانند پیرمرد هفتاد ساله شکسته و چروکیده بود.

مراد به ادامه قصه دردبار زندگی اش ادامه داد:
احمد خان هرطرف میدیدم هیچ چیز بنظر نمی رسید، خیالم می آمد که سرم شو شده. هرچی چیغ میزنم، نه مادر خوده میافم و نه خانممه و طفلکم رنگ و رویش دیگام کبود تر شده میرفت، دیگه نفامیدم که چه میکنم همی دختر خوده بغل کده از خانه برآمدم و دوان دوان طرف یک موتر تکسی رفتم که مه ره تا شفاخانه برسانه، تکسی ران بسیار آدم نیک دل بود، خدا خیریش بته او هم بدون ازیکه در باره کراه و گپ سخن چیزی بگویه مه ره برد تا شفاخانه.
حالی ده شفاخانه رسیدیم، هیچکس گپ مه ره نمی شنوه، هرچی میگم نه داکتر ها ده قصیم استن و نه نرس ها. برایشان گریان میکنم که خیر است همی طفل مه ره نجات بتین، کی است که بشنوه. همی که یک آدم معتبر یا بلند رتبه ویا کدام آدم مشهور مثل نطاق رادیو یا تلویزیون میایه، همگی طرف ازو میدون. واسطه دار ها هم کارشان خوب پیش میره اما ده قصه مه که کالای عادی ده جانم، طفل نازنینم ده بغلم بود، هیچکس نبود. بعد از هزاران مشکلات و فریاد زدن، بلاخره یک داکتر دلش برم سوخت و دخترکم را گرفت و به اطاق معاینه برد. داکتر به معاینه شروع کرد و بعد از چند دقیقه گفت برادر دخترک شما را خدا بیامرزه. گپ او مثل خنجر در قلب ام فرو رفت و مرا فیصله ساخت. چشمهایم سیاهی رفت و دیگه نتانستم سرپای خود ایستاده شوم. یکوختی که به هوش آمدم، دیدم که ده سر چپرکت افتیدیم. از نرس که پالویم بود پرسان کدم همشیره طفلکم چی شد؟ نرس طرفم ایتور سیل کد که فقط مه دیوانه باشم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

داستان مراد - بخش دوم

همه گپا عاجل جور شد و عروسی مه شد. ازو به باد خوشی های خانه ما از بین رفت احمد خان.
احمد با نگاه های پرسش آلود بطرف مراد میدید و در ذهنش سوالهای مختلف پیدا میشد که چرا بعد از ازدواج مراد خوشی های خانه شان از بین رفت.
مراد بادرک نگاهای پرسش آلو احمد، شروع به گفتن باقیمانده قصه زندگی خود کرد.

مراد: احمد خان بیگی چای ره که سرد میشه. خو بیادر خانمم بسیار زبان باز بود و مادرم هم که یک زن رنجدیده بود نمی تانست زبان بازی ازو ره قبول کنه به همی خاطر هر روز بگو و مگو ده خانه جریان داشت.

احمد: مراد خان ببخشی که مه گپته میگیرم، اما ایتور جاروجنجال ها خو در هر خانه است. همرای ایتور جنجال ها خو ما و شما عادت داریم، از طفلی که ده خانه های ما ایتور گپ ها است تا زمانی که میمیریم.

مراد با نوع ناراحتی بطرف احمد خیره میشود ولی بدون اینکه درمورد نظریه بیجای احمد چیزی بگوید ادامه میدهد:

مه هر روز سرگردان نان پیدا کدن بودم و هروخت که خانه می آمدم باز میدیدم که جاروجنجال جریان داره. موضوع خانه از یکطرف و جنجال های بیرون از دیگه طرف مه ره خسته ساخته بود.
خو باز هم زندگی میکدم و به هیچکس شکایت نمی کدم. رفته رفته یکسال تیر شد و صاحب یک اولا شدیم. بعوض ایکه وضعیت خوب شوه، بدتر شد اما خود طفلک ما ساعتیری شده بود و آهسته آهسته میدیدم که مادرم خوش است. فکر میکدم که شاید همه چیز به حالت عادی تبدیل شوه.

دراین لحظه چهره مراد بی اندازه تاثر انگیز و غم آلود بود. احمد با مشاهده چهره دوستش نزدیک بود فریاد بزند که ای مراد چرا چهره ات اینقدر درهم رفت؟؟؟؟
ولی احمد توانست تا احساسات خود را اداره نموده و منتظر بماند که مراد چه موضوع ر ا میخواهد بیان کند.

ادامه دارد....

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

سرگذشت اختراعات زنان و مردان

مرد کلمه را کشف کرد و مکالمه را اختراع کرد.
زن مکالمه را کشف کرد و شایعه اختراع شد!

مرد قمار را کشف کرد و کارت های بازی را اختراع کرد.
زن کارت های بازی را کشف کرد و جادوگری را اختراع شد!

مرد دهقانی را کشف کرد و غذا اختراع شد.
زن غذا را کشف کرد و رژیم غذایی را اختراع کرد!

مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد.
زن عشق را کشف کرد و ازدواج را اختراع شد!

مرد تجارت را کشف کردو پول را اختراع کرد.
زن پول را کشف کرد و " خرید کردن " اختراع شد!

از آن به بعد مرد چیزهای بسیاری را کشف و اختراع کرد.
ولی زن همچنان مشغول خرید بود!

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

زنان مخلوقات پیچیده ای هستند

اگر او را ببوسید، شما یک آقا نیستید!

آگر او را نبوسید، شما اصلاً مرد نیستید

اگر از او تعریف کنید، فکر میکند دروغ می گویید.

اگر او را ستایش نکنید، پس شما برای چی خوبید؟

اگر همیشه با او موافق باشید، شما یک زن ذلیل هستید.

اگر موافق نباشید، شما او را درک نمی کنید!

اگر زیاد او را ملاقات کنید، شما عجول هستید.

اگر او را زیاد ملاقات نکنید، او شما را به خیانت و بی وفایی متهم می کند.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

فواید قرائت آیه الکرسی شریف


دوستان عزیز قرائت قرآن شریف ذاتاً باعث پاکی و صفای دل گردیده و زنده گی را آسان میسازد. اما بعضی از آیات دارای فواید ویژه میباشند.



























دوستان واقعی

چرا نگرانی و تشویش؟

فقط 2 چیز وجود دارد که نگرانش باشی: اینکه سالم هستی یا مریض شده ایی. اگر سالم هستی، دیگر چیزی نمانده که نگران باشی، اما اگر مریض هستی فقط 2 چیز وجود دارد که نگرانش باشی: اینکه بالاخره خوب میشوی یا می میری. اگر خوب شدی که دیگر چیزی برای نگرانی باقی نمانده. اما اگر بمیری، 2 چیز وجود دارد که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بروی یا به جهنم. اگر به بهشت می روی چیزی برای نگرانی وجود ندارد، ولی اگر به جهنم بروی آنقدر مشغول احوال پرسی با دوستان قدیمی خواهی بود که وقتی برای نگرانی نداری.
پس چرا نگرانی و تشویش!

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

Love letter

To,JulietGrade 7.0 S.MNo:1238765Sub: Offer of love!Dearest Ms Juliet,I am very happy to inform you that I have fallen in Love with you since the 14th of October (Saturday). With reference to the meeting held between us on the 13th of Oct. at 1500 hrs, I would like to present myself as a prospective lover. Our love affair would be on probation for a period of three months and depending on compatibility, would be made permanent.Of course, upon completion of probation, there will be continuous on the job training and performance appraisal schemes leading up to promotion from lover to spouse. The expenses incurred for coffee and entertainment would initially be shared equally between us.Later, based on your performance, I might take up a larger share of the expenses. However I am broadminded enough to be taken care of, on your expense account.I request you to kindly respond within 30 days of receiving this letter, failing which, this offer would be cancelled without further notice and I shall be considering someone else. I would be happy, if you could forward this letter to your sister, if you do not wish to take up this offer.Wish you all the best!Thanking you in anticipation,Yours sincerely,
نامه عاشقانه پسر به دختر

به: لیلایی عزیزم
شماره نامه: 1238765
موضوع:درخواست عشق

خانم لیلایی عزیز!

بسیار خرسندم که به آگاهی شما برسانم که این جانب از تاریخ شنبه 14 جوزا به عشق شما گرفتار شده ام
پیرو مقلاقاتی که با هم به تاریخ 13 سرطان در ساعت 3 بعداز ظهر داشتیم..... من خودم را به عنوان یک عاشق سینه چاک به شما تقدیم می نمایم
این علاقه نخست به مدت سه ماه طور آزمایشی خواهد بود و به شرط سازش و تفاهم به صورت عشق دائم در خواهد آمد.

البته پس از تکمیل دوره ازمایشی، به صورت کارآموزی قابل ادامه خواهد بود و انجام و ارایه ارزیابی این طرح منوط به ترفیع مقام از عاشق بودن به همسر بودن می باشد. تمامی هزینه های متحمل شده برای خوردن قهوه ورفتن به گردش از ابتدا به طورمساوی به عهده هر دو طرف می باشد.
لهذا بسته به حسن خلق شما، شاید من سهم بیشتر از هزینه ها را به عهده بگیرم و مسلماً من به اندازه کافی بلند نظر خواهم بود که بخشی از مخارجی که به حساب شما است را تامین کنم.

بدین وسیله تقاضا می کنم مدت 30 روز از دریافت این نامه نسبت به ارسال پاسخ مقتضی اقدام فرمایید. در غیر این صورت این درخواست خود به خود و بدون اخطار لغو خواهد گردید و اینجانب شخص دیگری را مدنظر قرار خواهم داد.

بسیار مشعوف خواهم شد در صورتی که خود مایل به قبول این پیشنهاد نیستید این نامه را برای خواهر خود ارسال نمایید.

با بهترین آرزو ها برای شما
پیشاپیش از شما سپاسگزارم
ارادتمند
مجنون، مدیر روابط عشق

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

جملات طنزی کوتاه در باره بازاریابی یا مارکتینگ

مفهموم بازایابی یا مارکیتنگ

در پوهنتون استفورد، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود.

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و می گین:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" به این میگن بازاریابی مستقیم

شما در یک مهمانی به همراه دوستان، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله یکی از دوستان میره پیش دختر، به شما اشاره می کنه و می گه: آن پسر ثروتمندی اس با او ازدواج کن" به این میگن تبلیغات

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش را می گیرین، فردا باهاش تمام می گیرین و می گین:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" به این میگن بازایابی تلفنی

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله درشی تانرا منظم میکنین، میرین پیشش، او را به یک نوشیدنی دوعوت میکنین، وقتی دستکول اش می افته برایش از روی زمین بلند می کنین، در آخر هم برایش درب مورت را باز میکنین و او را به یک گردش کوتاه دعوت می کنین و میگین :" درهر حال، من پسر ثروتمندی هستم، بامن ازدواج می کنی؟" به این میگن روابط عمومی

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، میبینین که به طرف شما میایدو میگه:" شما پسر ثروتمندی هستی، با من ازدواج می کنی؟" این میگن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و می گین:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" بلافاصله او هم یک سیلی جانانه نثار شما میکنه ، به این میگن پس زده گی توسط مشتری

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و میگین: من پسری ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن و او بلافاصله شما را به همسرش معرفی می کنه، به این میگن شکاف بین عرضه و تقاضا

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، ولی قبل از اینکه حرفی بزنید، شخص دیگری پیدا میشه و به دختره میگه:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، ولی قبل از اینکه بگین" من پسر ثروتمندی هستم با من ازدواج کن، همسر خود شما پیدا میشه، به این میگن منع ورود به بازار

داستان عجیب و غریب

اتوموبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را ترمیم کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل ازآن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند " ما نمی توانیم این را به بگوییم، چون تو یک راهب نیستی"
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را ترمیم نمودند. آن شب بازهم آن صدای مبهوت کننده و عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بار گفتند " ما نمی توانیم این را به تو بگوییم، چون تو یک راهب نیستی"
این بار مرد گفت " بسیار خوب، بسیارخوب، من حاضرم حتی زنده گی م را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب شوم؟"
راهبان پاسخ دادند:" تو باید به تمام نقاط کرده زمین سفر کنید و به ما بگویی که تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین ار به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد."
مرد تصمیمش را گرفته بود. اورفت و 45 سال بعد برگشت و دروازه صومعه را زد.
مردگفت:" من به تمام نقاط کره زمین سفرکردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید نمودم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371 145 236 284 232 عدد است و 231 282 219 999 129 382 سنگ روی زمین وجود دارد."
راهبان پاسخ دادند:" تبریک میگوییم، پاسخ تو کاملاً صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی ما اکنون میتوانیم منبع آن صدا را به تونشان بدهیم."
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت:" صدا از پشت آن دروازه بود"
مرد دستگیره در را چرخاند و لی در قفل بود. مرد گفت: " ممکن است کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به اودادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید درسنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم در از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد ولعل نفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:" این کلید آخرین در است" . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدای چه بوده است متحیرشد. چیزی که او دید واقعاً شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
.
.
.
.
.
.
.
.
لطفاً به من فحش ندهید! خودم دارم دنبال آن احمقی که اینرا برای من فرستاده میگردم تا حق اش را کف دستش بگذارم.
لطفاً این آدرس صفحه را به هرکسی که می شناسین بفرستین شاید آن احمق را بتوانیم پیدا کنیم!

طنز کوتاه: تلک موش

تلک موش

روزی از روزها پادشاه موش ها به موشهای تمام جهان فرمان داد تا در قصر او حاضر شوند، هدف از این گردهمایی آشنایی با وسایل پیشرفته جهان بود.

موش های تمام ممکالک جهان مانند امریکا، اسرائیل، ایران، افغانستان، هندوستان وغیره در قصر سلطان جمع گردیدند. همگی میپرسیدند که چه خبر شده که بعد از سالهای زیاد سلطان ما را فراخوانده است. موش ها دریک سالون گرد هم جمع شده بودند. موش های امریکایی و قار خاصی به خود اختیار کرده و بالای دیگران فخر میفروختند . موش های آلمانی برایشان سگرت دانی پیش میکرد و موش های آسترلیایی چتری میگرفت و موش های انگلیسی مشوره می دادند. یک موش که رهبری گروهی موش های امریکایی را به عهده داشت به اطراف نظر انداخت دید که موش های افغانی و اعراقی پژمرده و غمگین ایستاده اند از مشارو انگلیسی خود پرسید اینها چرا اینطور پژمرده و مردنی هستند، از برکت حکومت و دولت های ایشان در شهر های شان آنقدر کثافات زیاد است که اگر ده وقته هم بخورند کفایت شان میکند. موش انگلیسی گفت: ولا بادار اینها از کثافات زیاد سیر کردند، بهتراست تا غذایی شان تغییر داده شود، در پارلمان پیشنهاد کنید که چند گلوله قورت برایشان ارسال کنند.
بعداً چشم اش به موش ایرانی افتاد و گفت اوهو این مزاحم اینجا هم پیدایش شد، رو به طرف مشاور خود کرد گفت میفهمی موش های ایرانی بسیار مضر هستند، موش های اسرائیلی ازشان زیاد میترسند. مشاور گفت صاحب تا جایکه من میفهمم در همین روزها دم اش زیر پای خواهد بود.
اعلان شد که سلطان در سالون تشریف میآورند، تمام موش های ادعایی تنظیم کردند. سلطان موش ها بعد از اینکه به طرف همگی دید گفت راحت باشید و بعد افزود شمایان را به خاطربه اینجا خواسته ام تا یک شی که پدرکلان های ما از آن گریزان بودند، برای شما به معرفی گرفته شود. زیرا این شی در آن زمان تمام پدرکلانهای ما و شما را قتل عام میکرد. قابل یادآوریست که شی متذکره دو باره به فعالیت آغاز نموده و موش های کشور های فقیر را از بین میبرد. نخست برای امتحان هوش شما وسایل زیادی به نمایش گذاشته خواهد شد. نمایش وسایل آغاز شد ، کمپیوتر، راکت های فضایی، تلویزیون، رادیو، ویدیو و غیره را به نمایش گذاشتند و خوشبختانه تمام وسایل توسط موش ها شناسایی گردید. در آخر یک چوکات آهنی که فنرهای مختلف داشت به نمایش گذاشته شد ظاهراً شی ساده بود ولی هیچکس نتوانست آنرا بشناسد. سلطان به طرف همه دید گفت من مطمین بودم که شما آنرا نه میشناسید. از موش افغانی خواهش میکنیم که بیاید و در باره این شی معلومات بدهد.
موش افغانی وقار خاصی به خود گرفت چون فهمید که حال برای او هم ارزش قایل اند. به طرف شی مورد نظر رفت گفت برادر ها این چیز را که شما می بینید شی نیست که تازه کشف شد باشد بلکه از هزار هاسال قبل وجود داشته اما چون انسانهای کشور ما همانطور در قرنها قبل مانده اند و نتوانسته اند به پیش روند و چیزی تازه را کشف کنند لذا برای کشتار ما از همین شی تاریخ تیرشده استفاده مینمایند، این شی نام اش تلک است ، تلک موش .

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

ادامه داستان زنده بی تو محال است (قسط دوم)

خاطره به مجید گفت: مجید جان مژده چند روز به درس ها حاضر نه شده است و از شما خواهش دارد تا در قسمت حاضری با او کمک نمایی.
مجید که کم کم حال خود را باز یافته بود درجواب گفت: من چی خدمت کرده میتوانم
اینبار خود مژده جواب داد: مجید جان من کمی مصروفیت دارم و نمی توانم که منظماً در صنف حاضر باشم ، اگر خودت با من کمک کنی تا در بعضی ساعات درسی غیر حاضر نشوم.
واه واه چه صدای دلنیش و دل انگیز داشت ، صدای او مانند صدای بلبل برای مجید خوش آیند بود حال دیگر کاملاً گرفتار شده بود، بلی احساس کرد که مژده را از جان و دل دوست دارد. احساس کرد که برای همیشه به این صدای دلنشین ضرورت دارد. برای چند لحظه همانطور خاموش بود، دفعتاً متوجه شد که آنها منتظر جواب او هستند. با بسیار ملایمت گفت: تا جای که در توان من باشد از هیچ نوع کمک دریغ نه مینمایم ولی در بعضی ساعات بسته به میل استادان است.
همینکه شما کمک خود را میکند برای من کافیست از شما تشکر
مرا شرمنده نه سازید، تا به حال که کاری نه کرده ام
بعد خداحافظی کردند و رفتند.

مجید همانطور ایستاده ماند، لحظات زیادی همانطور بود، شاید اگر دوستانش نمیآمد ساعات متعدد همانطور میبود.
روزبعدی اصلاً درس را نه فهمید، چند بار دزدانه به طرف مژده دید و یک یا دوبار مژده هم به طرف اش دیده و حتی لبخندی به طرف اش زده بود. لبخندی که مانندی تیری به قلب مجید فرو میرفت. مجید خانه آمد حتی نان هم نخورد مستقیماً به اطاق خود رفت. پدرش و مادرش شرایط خوب زنده گی را برای او مهیا ساخته بودند تا که دلبند شان بتواند دروس خود را به خوبی پیش ببرد و برای او اطاق جداگانه ترتیب داده بودند.
کتابی را گرفت که بخواند ولی نتوانست، کتاب را به یک طرف انداخت. خواست که برای چند لحظه استراحت کند ولی چهره زیبایی مژده با خنده نمکین آرامش و سکون او را برهم میزد. از قلبش پرسید که آیا به واقعیت عاشق شده است، قلبش جواب داد بلی.
برعلاوه یک نا آرامی و ترسی مبهمی هم برایش دست داده بود، ترس ازاینکه او نامزد نه باشد، یا کسی دیگری را دوست داشته باشد و یا اصلاً به عشق و محبت هیچ علاقه نه داشته باشد. عقل به او نهیب زد چه کردی " اوبچه بدون اینکه احساسات او را در باره خود بفهمی عاشق اش شدی" ولی قلبش گفت مرا به احساسات او چه غرض این مهم است که عاشق اش شده ام. اگر مرا دوست داشته باشد و یا نه داشته باشد من اورا دوست دارم. آن شب برای مجید شبی پرمعنایی بود تا دم های صبح خواب به چشمانش راه نیافت.

صبح زود زمانیکه از بستر بلند شد، احساس کرد که بیخوابی شب اورا کمی گیچ ساخته است به حمام رفت بعد از وضو گرفتن به عبادت خداوند متعال ایستاد و از قلب پاک و نیت پاک دعا کرد و از خداوند متعال خواست تا در این عشق او را کامیاب گرداند و ناکام نه ماند چون از همین حال فکر میکرد که بدون مژده زنده گی او هیچ است.
زماینکه آفتاب عالم همه جا را روشن ساخت، مجید از خانه بیرون شد به طرف پوهنتون حرکت کرد. سابق هم به پوهنتون علاقه داشت ولی حال علاقه او به یک عشق تبدیل شده بود میخواست پر بکشد و هر چه زودتر خود را به پوهنتون برساند و چهره زیبایی معشوق را ببیند. ولی فهمید که انسان است وبه غیر از صبر و حوصله کار کرده نمیتواند. باید همیشه غلام تقدیر بود، بلی این تقدیر است که همه چیز ما به آن بسته گی دارد میگویند که قلم زن هرچه قلم زند همان خواهد شد و انسان هیچ اراده در مقابل تقدیر ندارد.
به پوهنتون رسید و به عجله به طرف پوهنزی ادبیات آمد، داخل صنف شد. تمام همنصنفی های خود را دید ولی از او خبری نبود، مژده نیامده بود، میخواست از خاطره بپرسد ولی جرئت نه کرد. فضای صنف بالای اش سنگینی میکرد حتی استاد داخل صنف شد ولی مژده نیامد از اینکه امروز به دیدار یار نایل نه خواهد شد، قلبش گرفت ولی دفعتاً چهره اش بازو گلگون شد و حتی لبخندی هم بر لبانش نقش بست.

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

چند قطعه شعر پراکنده

چه چهره زیبا که من دیدم دیشب
گفتمش ای ما تو که هستی

گفتا که من نه آنم که از آن تو شوم
گفتم که تو آنی که من از آن تو شوم

من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم
و نفس های مان را با یکدیگر یکجا سازیم
من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم
در موهای قشنگ تو تاریکها نهفته است
بگذار تا موهایت را باز کنم تا تاریک ها آزاد گردند
تقاضا های لحظه عشق است که من و تو با هم نزدیک باشیم
من و تو، تو و من باهم یزدیک باشیم

تو چشمان جادو داری، چهره یی زیبا داری، بدن خوشبو داری
در خواب های من تصویر توست، تو تقدیر و زنده گی من هستی
از هیچ کسی در این دنیا نیستی ، از من هستی فقد از من

اگر تو فرشته آسمان ها باشی ترا حاصل خواهم کرد،اگر تو ستاره آسمان ها باشی ترا تسخیر خواهم کرد، تو به آن چشمان قشنگ و جادویت به هرجا که روی ، ترا به دست خواهم آورد.

ای پروردگار عالم بگو که این چیست
که هم مرا مجذوب کرد و هم مرا مجنون

محبوبم زین جهان نیست چرا
عاشق منی غلام نیست چرا

ای عالمیان شما بگوئید
که یار چنین بی التفات است چرا

آنان به من گفتند ای تو غلام
فرشته عاشق سیاهی شود چرا

یار اگر دل آزار است
دل من بی قرار است

یار اگر ستمکار است
عشق من بی شمار است

چند قطعه شعر پراکنده

آقای احمدی یکی از همکاران قلمی دیگر ما بوده و چند قطعه شعر را برای ویبلاگ ما عنایت نموده اند، به امید همکاری های بیشتر ایشان
ای حاجت صد چون من لیکن نه تو
چون آب به شب بوسه به روی چون مه تو

دانم که سیر نبود وصل من تو
من سائل عشقم که نشستم به ره تو

من امشب از فراق یا گریم
بسان عاشقان زار گریم

رفیق نیمه ره شد یار دیرین
دلم افسرده است بسیار گریم

باسر انگشتان لرزان می نویسیم نامه ای
تا بخوانی قصه پر غصه یی دیوانه یی

جای پای اشکها به هر سطور نامه ام
به جوابت چلچراغان میشود ویرانه ام

طلب از بهترین هر ناتوان است
ولیکن شعر حکمت قوت جان است

در دیده به جای خواب آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا

زوصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو ترا صید شکارم چی کنم تیروکمان را

گریه کن غمزده مهجور عشق
می شوید آب دیده خط تقدیر ترا

مجید به بیکسان و ضعیفان بینوا
دستی زلطف برسرهریک کشیده رو

داستان: مراد

فصل اول

مراد همیشه کوشش میکرد تا در زندگی مؤفق و راضی باشد ولی تمام کوشش های وی به هدر میرفت. شاید این ضیاع چندین دلیل داشت ولی هیچوقت مراد سعی نکرده بود تا به این موضوع پرداخته و درمورد آن تفکر نماید. روزی یکی از دوستانش وی را در حالیکه با حالت زار و پریشان در جاده های خاک آلود شهرکابل قدم میزد، دید و با صدای بلند اورا صدا زد. مراد مانند همیشه درفکر و رویا هایش غرق بود، دفعتاً احساس کرد که کسی نام او را صدا میزند، بطرف سمت ایکه صدا از آنجا آمده بود، برگشت و دید که احمد یکی از دوستان دیرینه اش او را صدا میزند. مراد با گام های بلند بطرف دوستش رفته با وی احوال پرسی نمود. احمد با دیدن مراد با آن سرو وضع کاملاً متحیر شد و هیچ باورش نمیشد، مراد دوست 35 ساله اش که روزگاری جوان پرآشوب و شاداب بود حالا مانند مردی 70 ساله با سرو ریش سفید درمقابلش ایستاده است. مراد از دیدگان حیرت بار احمد موضوع را درک کرد ولی سخنی به زبان نیاورد. دوستان سابقه از دیدن یک دیگر واقعاً شاد گشتند زیرا با دیدن یک دیگر آنها زمان را به یاد آوردند که شاد بودند و هیچ گونه غم و عصه را احساس نمیکردند. مراد دوستش را به خانه دعوت کرد و احمد هم بدون کدام تعارفی با وی همراه شد . خانه مراد به همان شکل و وضعیت سابقه بود و دیده میشد که چندان با شرایط و خانه های فعلی سازگاری ندارد. شاید مراد هیچوقت نخواسته بود تا به ترمیم خانه اش بپردازد. با دیدن چنین صحنه ها ده ها سوال در فکر احمد ایجاد میشد اما برای هیچیک از آنها پاسخ درست و قانع کننده نمی یافت به همین خاطر خواست جوابهایش را از زبان مراد بشنودمراد بعداز اینکه برای احمد چای آورد، در کنارش نشسته و به سخن گفتن پرداخت.
مراد: احمد جان کجا بودی تا حال؟ چطور شد که ده ای شار امدی؟ توخو خارج رفته بودی.
احمد: مراد خان آمدم که یکبار کابل جان ره باد از سالهای زیاد بیبینم. اما ای چه روز و رزوگار اس؟ مردم همه پریشان استند، وضعیت هم چندان جور نیست. راستی چطور زندگی را پیش میبری مراد خان، چرا ایتور سرو ریشیت سفید شده؟ همی حالی از مه کده پیرمالوم میشی اگه نی یک چند سال از مه کده خورد هم استی.

مراد آهی از سینه میکشد، پیاله چای را بزمین گذاشته و با صدای درد آلود شروع به قصه میکند:

مراد: موضوع از چند سال پیش اس احمدخان، همو وختی که خودت خارج رفتی و مه ره هم گفتی که همرایت بروم، ولی نرفتم بخاطریکه نمیشد، باد از رفتن خودت مه دیگه مصروف زندگی شدم. بسیار زحمت کشیدم تا که بتانم یک زندگی به خود و فامیل خود جور کنم. مادرم بسیار خوش میشد از ایکه می تانستیم یک زندگی مناسب به همه ما جور کنم. ده همی وخت ها بود که مادرم ده یکی از همسایگی ها یک دختر ره دید و یک شو که مه خانه آمدم برم گفت که بچیم مه دیگه پیر شدیم، حالی وختش رسیده که تو باید طوی کنی بخیر و صاحب زن و اولاد شوی تا که هم زندگیت جور شوه و هم مه نواسه های خوده ببینم. مه هم هموطور که برت مالوم است احمد خان از گپ مادرم هیچوقت سرپیچی نکده بودم. به مادرم گفتم صحیح است مادرجان هرچه خودت میگی مه قبول دارم اما به شرط ایکه خودت همرایش خوش باشی.
ادامه دارد.........

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

داستان: زنده گی بی تو محال است

تمام بچه و دختران در ایستگاه پوهنتون کابل جمع شده بودند تا به رسیدن موتر مخصوص به طرف پوهنتون حرکت نمایند. بعد از از سال ها محرومیت و بعد از سالها زجر و شکنجه آنها میرفتند تا فصل جدید زنده گی خویش را آغاز کنند. اینروز برای مجید یک روز فراموش ناشدنی بود، یکی از بهترین لباس های خویش را در بر کرد و موی های خود را به شکل خوبی آراست و به طرف پوهنتون در حرکت شد. مجید از هیچ چیزی کمبود نداشت او یک جوان هوشیار و ذکی بود و همچنان خویش تیپ و زیبا هم بود. همیشه با غرور خاصی از پائین بلاک های مکرویان میگذشت و هیچ دختری نه بود که یک نگاهی به او نیفگند. اوبعد از سپری نمودن امتحان کانکور موفق شد تا شامل پوهنزی زبان و ادبیات کابل گردد و به یکی از آرزو هایش رسید زیرا علاقه فراوانی به ادبیات کشورش داشت. امروز روز اول سال تحصیلی بود و میرفت تا با چهره های جدید آشنا شود. پوهنتون کابل دوباره در فضای خود قهقه های مست دختران و پسران را شنید، قهقه های که سال ها در بند بودند. مجید در محوطه پوهنتون بود و از این قهقه ها لذت میبرد و یک نوع رضایت خاص در چهره اش دیده میشد. قبل از ینکه داخل صنف شود هیجانی خاصی برایش دست داده بود و یک ترس آمیخته با لذت در خود احساس میکرد بلاخره به خود جرئت داد و داخل صنف شد. دخترها و بچه ها در داخل صنف نشسته بودند، یک نوع سکوتی خاصی بر فضای صنف حکم فرما بود. یک چوکی مناسب و گوشه را انتخاب ککرد و نشست بعد آهسته آهسته به چهره همصنفی های جدید خود دقیق شد همه شان جوانان زیبا و با پشت کار معلوم میشدند. لبخند رضایت بخش بر لبانش نقش بست و از ا ینکه در میان چنین نوع جوانان درس میخواند احساس خوشحالی و رضایت نمود. بعد از چند دقیقه یی یک مردی تقریباً جوان با لباس های منظم و چهره جدی داخل صنف شد و مستقیماً به طرف بالای صنف رفت همه گی سکوت کرده بودند. شخص موصوف بعد از اینکه یک نظر به همه انداخت گفت: آمدن شما جوانان عزیز را به این کانون علم و فرهنگ خوش آمدید میگویم من از طرف دیپارتمنت زبان دری آمدن شما جوانان عزیر را خیر مقدم گفته و برای شما موفقیت خواهانم بعداً افزود که او استاد مضمون تاریخ ادبیات دری است و اسمش کاظم میباشد. استاد کاظم لست نام نویس محصلین را بیرون کشیده و نام هریک را به خوانیش گرفت تقریباً همه گی حاضر بودند. استاد کاظم گفت: باید از میان شما یکی را به حیث نماینده صنف انتخاب نمایم و با آواز بلند از تمام محصلین پرسید که برای این وظیفه کی حاضر است. هیچ کس صدای خود را درنیآورد.
خوب من خودم از میان شما جوانی را انتخاب مینمایم. بعد به طرف همه گی به دقت دید و به مجید اشاره کرد، تو باید نماینده باشی.
مجید از جایش بلند شد و گفت من!
بلی تو، آیا کاری مشکلی است
نخیر استاد محترم
خوب تو از این به بعد نماینده اینها هستی و حال میروی تقسیم اوقات مضامین را برای همصنفی هایت بیآور.

روزهای خوشی میگذشت، محصلین با هم خووبو گرفتند، مجید هم دوستانی بسیار خوبی را برای خود سراع کرده بود و از میان آنها فیروز را زیاد میپسندید حالانکه فیروز یک جوان کم حرف و کم سخن بود ولی مجید با او علاقه خاصی داشت.
آنروز را مجید هرگز فراموش نه خواهد کرد، در این روز خاطره هم صنفی اش به او نزدیک شد گفت مجید من برای یک لحظه با تو کار دارم. مجید با تعجب گفت با من، چون سابقه نداشت که دختران صنف بچه ها را ایستاده کنند.
خاطره گفت بلی و از او خواست تا با وی حرکت کند، مجید همراه با خاطره حرکت کرد و دید که به طرف دختری دیگر میروند. خاطره با آن دختر نزدیک شد و گفت مژده جان با مجید جان آشنا شوید، مجید جان به حرف من گوش داد و آمدند. مژده به مجید سلام کرد، مجید متوجه مژده شد برای چند لحظه نتوانست چیزی بگوئید چون محو زیبایی و مقبولی مژده شد و به خود فشار آورد تا با ادب جواب سلام مژده را بدهد و اینطور زود تحت تاثیر قرار نه گیرد ولی نتوانست و خاطره از چهره وی فهمید که زیبایی خیره کننده مژده کار خود را کرده است.
مجید سلام کوتاهی داد.
ادامه دارد..............

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

چشم چرانی

طبق معمول امروز با موتر به طرف وظیفه روان بودم و باز هم به رادیو آرمان گوش میدادم. موضوع مهم را در برنامه گنجانیده بودند. آنها نظریات مردم را در رابطه به چشم چرانی میپرسیدند ، یک هموطن ما میگفت عمل خوب است و دیگرش میگفت عمل بد.
به واقعیت اگر فکر کنیم چشم چرانی عملی نیست که بتوان ازآن جلوگیر نمود حتی در زمان حکومت طالبان جلوگیری از آن ممکن نه بود. هموطنان ما خوب میدانند که طالبان توانسته بودند تا بالای مردم قیودات زیادی را وضع کنند ولی نه توانسته بودند تا چشم های مردم را کنترول کنند.
عمل چشم چرانی یک عمل عادی است، هیچ کس ادعایی آنرا کرده نه میتواند که بگوید من چشم چران نیستم چون خاصیت چشم طوریست که به طرف شی ظریف و دلچسپ و یا زننده معطوف میگردد و برای ثانیه ها آنرا تماشا میکند و اگر دلپسند باشد دوباره به طرف آن میبیند. انیکه انسان به طرف جنس مخالف خود میبیند و یا چیزی جالب را تماشا میکند، مسله جداگانه یست. هیچ انسانی نمیتواند چشم های خویش را از دیدن جنس مخالف جلوگیری کند خواه مرد باشد ویا زن. ولی زن دارای یک نوع حیا است که پس از تلاقی چشمان دیگر کوشش نمیکند که چشمانش متلاقی شود ولی مرد برای چندین بار حتی اگر دل اش بخواهد در مقابل زن میاستد و میخواهد به چشمان او ببیند.
میتوان گفت که عمل چشم چرانی یک حرکت غیر ارادی است و کنترول آن تا اندازه مشکل میباشد ولی میتوان از آن تا حدی جلوگیری نمود.

داستان های کوتاه

داستان های کوتاه عنقریب از طریق این ویبلاگ در دسترس دوستان عزیز قرار خواهد گرفت
اولین داستان تحت نام " مراد" به صفحه یی این ویبلاگ میآید.
منتظر باشید

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

شعر و تنهایی

انسان دارای خیالات و تفکرات مختلف و گوناگون یست و طرز اظهار آن برای دیگران قدری مشکل میباشد ولی خوشا به حال آن کسانیکه میتواند آنرا در قالب شعر و یا نثر ارایه نمایند و همان خیالات و تفکرات خویش را به دیگران برسانند. یکی از دوستان عزیزم آقای خیراندش هم توانسته با گفتن چند قطعه شعر خیالات خویش را با دوستان شریک سازد. اگرچه شعر از نگاه فنی دارای بعضی اشکالات است ولی موضوع آن واقعاً دلپسند و زیباست.
پرندگان خیال به هرسومیروند
لیک هیچیک به شاخی نمی مانند
شاخچه ها زیبا و مؤسم خوشگوار
باز هم پرندگان خیال به هرسو میروند

باز چنان گفته اند که :
آسمان وزمین را مرخدای پاک آفرید
بنده را از خون و خاک جان دمید
در این دیار چه بینم همه مصروف خویش
آنهمه محبت و مهربانی را به قدر کی دید
گرخویشتن نشناسیم خدا چه بشناسیم
پس بسوی نور حق باید وزید
پس بسوی نور حق با جان باید دوید

به امید دریافت پارچه های بیشتر از این دوست ما