فصل اول
مراد همیشه کوشش میکرد تا در زندگی مؤفق و راضی باشد ولی تمام کوشش های وی به هدر میرفت. شاید این ضیاع چندین دلیل داشت ولی هیچوقت مراد سعی نکرده بود تا به این موضوع پرداخته و درمورد آن تفکر نماید. روزی یکی از دوستانش وی را در حالیکه با حالت زار و پریشان در جاده های خاک آلود شهرکابل قدم میزد، دید و با صدای بلند اورا صدا زد. مراد مانند همیشه درفکر و رویا هایش غرق بود، دفعتاً احساس کرد که کسی نام او را صدا میزند، بطرف سمت ایکه صدا از آنجا آمده بود، برگشت و دید که احمد یکی از دوستان دیرینه اش او را صدا میزند. مراد با گام های بلند بطرف دوستش رفته با وی احوال پرسی نمود. احمد با دیدن مراد با آن سرو وضع کاملاً متحیر شد و هیچ باورش نمیشد، مراد دوست 35 ساله اش که روزگاری جوان پرآشوب و شاداب بود حالا مانند مردی 70 ساله با سرو ریش سفید درمقابلش ایستاده است. مراد از دیدگان حیرت بار احمد موضوع را درک کرد ولی سخنی به زبان نیاورد. دوستان سابقه از دیدن یک دیگر واقعاً شاد گشتند زیرا با دیدن یک دیگر آنها زمان را به یاد آوردند که شاد بودند و هیچ گونه غم و عصه را احساس نمیکردند. مراد دوستش را به خانه دعوت کرد و احمد هم بدون کدام تعارفی با وی همراه شد . خانه مراد به همان شکل و وضعیت سابقه بود و دیده میشد که چندان با شرایط و خانه های فعلی سازگاری ندارد. شاید مراد هیچوقت نخواسته بود تا به ترمیم خانه اش بپردازد. با دیدن چنین صحنه ها ده ها سوال در فکر احمد ایجاد میشد اما برای هیچیک از آنها پاسخ درست و قانع کننده نمی یافت به همین خاطر خواست جوابهایش را از زبان مراد بشنودمراد بعداز اینکه برای احمد چای آورد، در کنارش نشسته و به سخن گفتن پرداخت.
مراد: احمد جان کجا بودی تا حال؟ چطور شد که ده ای شار امدی؟ توخو خارج رفته بودی.
احمد: مراد خان آمدم که یکبار کابل جان ره باد از سالهای زیاد بیبینم. اما ای چه روز و رزوگار اس؟ مردم همه پریشان استند، وضعیت هم چندان جور نیست. راستی چطور زندگی را پیش میبری مراد خان، چرا ایتور سرو ریشیت سفید شده؟ همی حالی از مه کده پیرمالوم میشی اگه نی یک چند سال از مه کده خورد هم استی.
مراد آهی از سینه میکشد، پیاله چای را بزمین گذاشته و با صدای درد آلود شروع به قصه میکند:
مراد: موضوع از چند سال پیش اس احمدخان، همو وختی که خودت خارج رفتی و مه ره هم گفتی که همرایت بروم، ولی نرفتم بخاطریکه نمیشد، باد از رفتن خودت مه دیگه مصروف زندگی شدم. بسیار زحمت کشیدم تا که بتانم یک زندگی به خود و فامیل خود جور کنم. مادرم بسیار خوش میشد از ایکه می تانستیم یک زندگی مناسب به همه ما جور کنم. ده همی وخت ها بود که مادرم ده یکی از همسایگی ها یک دختر ره دید و یک شو که مه خانه آمدم برم گفت که بچیم مه دیگه پیر شدیم، حالی وختش رسیده که تو باید طوی کنی بخیر و صاحب زن و اولاد شوی تا که هم زندگیت جور شوه و هم مه نواسه های خوده ببینم. مه هم هموطور که برت مالوم است احمد خان از گپ مادرم هیچوقت سرپیچی نکده بودم. به مادرم گفتم صحیح است مادرجان هرچه خودت میگی مه قبول دارم اما به شرط ایکه خودت همرایش خوش باشی.
ادامه دارد.........
۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
please post the rest too
ارسال یک نظر