۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

عشق خونین - داستان کوتاه

عشق خونین

دره های دهکده ما آنقدر زیباست که شاید به زیبایی و سرسبزی آن در تمام جهان دره یی به آن زیبایی وجود نداشته باشد. اگر انسان در این دره قرار گیرد احساس خواهد کرد که در این دنیایی جنگ و خونریزی قرار ندارد، شما اگر گاهی به این دره سرزدید نوایی توله را خواهید شنید که تن انسان را به لرزه درمیآورد. میگویند این نوای توله از چوپان بچه قریه ماست، چوپان بچه قریه ما جوانی خوش تیپ و زیبایی بود او قدی بلند داشت که به بلندی او کسی در قریه ما نبود همچنان صفات نیک او سر زبان ها بود به همه نیکی میکرد و همه گی اورا دوست داشتند.

چوپان بچه پدر و مادر خویش را از اثر چنگ ها از دست داده بود و از خود خانه و آشیانه یی نداشت. شب های تابستان را در دره های سبز میگذشتاند و شب های سرد زمستان را در قریه میبود و هر خانه او را به نوبت جای میداند و چوپان بچه هم در عوض چوب شکنی میکرد و به تویله خانه رسیده گی مینمود.
توله زدن اود در قریه نام داشت زمانی که توله میزد مردم میفهمیدند که او بسیار غمگین است، او غم های زیادی داشت ولی از غم های خود به هیچکس چیزی نمیگفت و وقتی غمگین میبود با هیچ کس حرف نمیزد.
پدر کلانم می گوئید تابستان آن سال را هیچوقت فراموش نخواهد کرد حواثات خونین که اتفاق افتاد همیشه در ذهن اش خواهد بود. پدر کلانم در حوادثات را کاملاً به یادداشت و چنین فرمود:

چوپان بچه عادت داشت که هر سال گوسفندان و بزها ی مردم قریه را به دره میبرد و حتی تا روزها نمی آمد ولی در آن تابستان اینطور نبود او هرروز بعد از نماز چاشت خود را به قریه میرساند هیچ کس نمیدانست چرا.
دختر خان از حسن جمال چیزی کم نداشت و یگانه فرزند خان بود همه گی میدانستند که چوپان بچه را به حد جنون دوست دارد. هیچ کسی نمیدانست که جرقه عشق او به میان آمد اما از عشق دختر خان با خبر بودند و میدانستند او چوپان بچه را بیش از حد دوست دارد.

در آن تابستان عشق دخترخان به نقطه غلیان رسید ودیگر نمیتوانست که بدون چوپان بچه زنده گی نمایند. بارها به چوپان بچه اظهار عشق کرده بود ولی او هر بار عشق دخترخان را در کرده بود و از وی خواسته بود که عاقلانه فکر کند زیرا او یک دختر مرد ثروتمند و قدرتمند قریه است و او یک چوپان بچه نه خانه داشت و نه کاشانه یی.
عشق چیزیست که به این حرف ها گوش شنوا ندارد و فقد صدی قلب را میشنود. دخترخان آنقدر اصرار ورزید تا دل چوپان بچه را از خود کرد. آنها با هم خوش و خندان بودند و چمن های اطراف دهکده روز های خویش را سپری میکردند از غم و مصیبت های دنیا هیچ خبر نداشتند ولی این خوشی دیری نپاید و خان قریه از عشق دخترش باخبرشد. خون اش به جوش آمد و غیرت اش جولان گرفت، تفنگ را برداشت وگفت خون چوپان بچه به گردنش.

دخترخان خبرشد از عقب پدر از خانه برآمد و دوان دوان به طرف دره رفت. آه چه میدید ، پدرش دلبرش را زیر پاها ی خود گرفته او را لگد مال میکرد. دخترخان خود را بالای محبوب انداخت او از پدر تقاضایی کرد تا محبوبش را ببخشد و از زدنش دست بردارد ولی پدرش دیگر چیزی را نمیدید همانطور به زدن ادامه داد و با لگد محکم به دختر خود میزد چوپان بچه شاید تا آن زمان خودش را کنترول میکرد و لگد ها را تحمل میکرد ولی ناله و فغان محبوبه را تحمل کرده نتوانست و از جایش بلند شد و خان را محکم به زمین زد. دختر خان به طرف محبوبش به قهر دید و انتظار نداشت که اینطور پدرش را بزند. تفنگ خان چند قدم آنطرف تر افتاده بود، خان دوید و آنرا برداشت و به طرف چوپان بچه نشانه رفت دخترخان وقتی دید پدرش به طرف محبوبش نشانه رفته است به خاطر نجات او خود را سپر ساخت تا شاید پدرش بالای آنها آتش نکند ولی دیر شده بود چشم های خان چیزی را نمیدید او آتش کرد و فریاد دخترش بلند شد. دخترخان به زمین افتاد خون از بالای قلبش فوران میزد دستان خان لرزید و تفنگ از دست اش افتاد به طرف جسد دخترش دوید دخترخان در همان لحظات اول جان داده بود. خان گریست و فریاد زد ، ناله کرد او دختر نازدانه و یکدانه خود را با دست های خویش به قتل رسانده بود. جسد دخترش را برداشت و رفت. چوپان بچه همانطور نشسته بود و فکر نمیکرد که محبوبش را اینطور به آسانی از دست داده باشد.
سال های میگذرد چوپان بچه به هیچ کسی حرفی نه زده است ولی نوای توله او همیشه در دره های قریه ما انعکاس دارد کس چه میداند شاید روح دخترخان هم در این دره های سبز سرگردان باشد.
پایان
همیشه یکجا باشید

هیچ نظری موجود نیست: