۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

داستان زنده گی بی تو محال است: بخش آخر

مجید نمیدانست که چه بگوئید آیا فامیل اورا هم قبول کند، آیا میتوانست که در مرحله یی آغاز زنده گی این وظیفه بزرگ برعهده گیرد از یک طرف مشکلات خودش و مشکلات مژده بود و از طرف دیگر مژده را بی حد دوست میداشت خودش بهتر میفهمید که بدون مژده نمیتوانست زنده گی کند وبه او بسیار ضرورت داشت.
مژده جان من با همه مشکلات که داری دوستت دارم، مشکلات تو مشکلات من است و میخواهم که تا آخر عمر با تو باشم ولی من هم ترا بیش از این اذیت نه مینمایم و میگذارم که خوب فکر کنی و زمانیکه بالای من اعتبارکامل حاصل نمودی باز در این باره حرف میزنیم. حال باید به طرف خانه برویم چون بسیار ناوقت شده است مژده چیزی نگفت و به طرف خانه در حرکت شد.

زمانکه مژده به خانه رسید وی دریک اضطراب شدیدی به سر میبرد نمیدانست که چه کند وچه تصمیم بگیرد به دل اش مراجعه کرد دید که مجید را دوست دارد و یگانه شخصیست که به او علاقه مند است ولی نمیتوانست که پدر و فامیل خود را در این حالت رها کند و تنها بگذارد، چه باید کرد در همین فکر و خیال بود که دفعتاً دروازه یی اطاقش باز شد و برادرش با رنگ و روی پریده داخل شد و گفت سر پدرم باز حمله آمده. مژده به اطاق پدرش دویده رفت و دید که او در حالت وخیمی قراردارد عرق زیادی از سرو رویش جاری بود. به عجله از برادرش خواست که اورا کمک کند تا پدرش شان را به شفاخانه ببرند. بعد از معاینه حالت پدرش کمی بهترشد داکتریکه همیشه پدرش را معالجه میکرد به مژده گفت که حالت پدرش چندان امید بخش نیست باید او را به یکی از ممالک اروپایی ببرد و اگر امکانات اش به باشد حداقل باید به هندوستان جهت معالجه برده شود.
مژده با خود فکر کرد که حال چطور کند پیش کی برود و از کی کمک بخواهد، باید کاری میکرد. کاکایش که در یکی از ممالک اروپایی زنده گی میکرد با یادش آمد، تصمیم گرفت که با کاکای خود حرف بزند. پدرش را به خانه انتقال داد و خودش بمنظور حرف زدن با کاکایش به یکی از مراکز تماس تیلفونی مراجعه کرد و به کاکایش زنگ کشید. با کاکایش حرف زد و از مشکلات خود و از مریضی پدرش گفت و افزود که حالت پدرش روز به روز وخیمتر شده میرود و او خواست تا در قسمت معالجه پدرش با وی کمک نماید. کاکایش حرف عجیبی به او زد به او گفت اگر راضی شود که با پسرش عروسی کند پدرش و فامیلش را به آنجا خواهد خواست. مژده نمیدانست چه بگوئید به کاکایی خود گفت که بعد از چند روز به او جواب خواهد داد.

به سرنوشت اش فکرکرد به بازی های آن اندیشید، لبخندی تلخی برلبانش نقش بست. چندی قبل زنده گی تقریباً آرامی داشت ولی در ظرف چند روز آنقدر دگرگونی آمده بود که نمیتوانست آنر تحمل کند او در حالت قرارداشت که دل خود را در گروه جوانی قرار میداد که پیشنهاد ازدواج از پسرکاکایی خود دریافت نمود. پسر کاکایش را میشناخت مردی خوبی بود ولی او مجید ار دوست داشت آیا درست است که به خاطر پدرش عشقش را قربانی سازد. چندین روز به این موضوع فکر کرد حالت پدرش اورا بیش از حد رنجیده خاطر میساخت پدرش برای او بسیار ارزش داشت درست است که مجید را دوست دارد ولی تا حال برای او کدام جواب مثبت نداده بود. بلاخره تصمیم خود را گرفت به کاکایش زنگ زد و گفت که حاضر است تا با پسرش ازدواج نماید، کاکایش ازاین تصمیم وی بسیار خوشحال شد و گفت که بعد ازچند روزی به پسرم به کابل میایم.

روزها و هفته ها گذشت از مژده خبری بنود، مجید داشت دیوانه میشد حداقل نتوانسته بود که جواب مثبت و منفی اورا بشنود. چرا مژده نمیاید آیا کدام اتفاق بدی افتاده از خاطره پرسید او هم خبری نداشت، نه خانه مژده را دیده بود و نه کدام نمبر تیلفون داشت بدبختانه هیچ یک از همصنفی هایش اطلاع دقیق از آدرس مژده نداشتند. در یکی از روزها خاطره اورا به گوشه یی برد و نامه یی را به دستش داد و گفت نامه یی مژده است. مجید نامه را گرفت ولی قدرت نداشت که آنرا باز نماید دل اش گواهی بدی میداد و انتظار خبری شومی را داشت به خود جرئت داد و نامه باز کرد مژده نوشته بود:

مجید جان!
تو جوانی واقعاً خوبی است خدا اگر میخواست میتوانستیم زنده گی خوشی را با هم داشته باشیم ولی چی کنم سرنوشت چیزی دیگری را برای مان قلم زد من به خاطر تداوی پدرم با پسر کاکایم عروسی کردم و زمانی که تو این نامه را میخوانی مابه طرف آلمان در حرکت هستیم. مرا ببخش و فراموش کن.
مژده

مجید دستانش لرزید نامه از دستش افتاد و فریاد زد نه نه و رفت تا به امروز کسی نمی داند که مجید چی شد او به مانند قطره آبی در بحر ناپدید شد.

پایان
همیشه یکجا باشید

هیچ نظری موجود نیست: