۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

داستان مراد - بخش آخر

در این لحظه مراد متوجه شد که زمان بزودی گذشته و وی بدون اینکه برای دوستش حتی طعام ترتیب نموده باشد، به گفتن قصه زندگیش ادامه داده بود. باآنهم، مراد بسرعت دست بکار شده و غذای معمولی ترتیب نمود. احمد به اینکه چه نوع غذا ترتیب شده است توجه نداشت و نه احساس گرسنگی میکرد زیرا تمام اشتیاق و هوش و حواسش طرف قصه زندگی مراد معطوف بود.
درجریان صرف غذا مراد بازهم دنباله داستان زندگیش را گرفته و چنین ادامه میدهد:

روز شنبه وقتیکه از خو بیدار شدم، اول وضوء گرفته نماز خواندم و باد ازو چیزیکه پیسه داشتم جمع کده ده جیبم ماندم و از همو روز به باد تا شش ماه به پالیدن خانمم شروع کدم. شش ماه وخت کم نیست احمد خان اما مه آماده بودم که حتی تمام عمر خوده ده ایی راه مصرف کنم. به هرصورت، سفر خوده شروع کدم، اول خو شار کابل ره زره زره پالیدم و از دوستهای که داشتم بدون ایکه متوجه هدف اصلیم شون یا بفامن که مه کی ره میپالم کمک گرفتم و فامیدم که ده کابل بیهوده است. رفتم طرف ولایات شرقی و ده اونجه هم بی نتیجه بود، ده فکرم گشت که یک انعام به نام و عکسش ده اخبار چاپ کنم شاید بخاطر گرفتن انعام هم که شده مردم ده گیرم بتیش باز پسان فکرم شد که اگه ایی کار ره کنم امکان داره که حکومت هم متوجه شوه و مانع تطبیق پلان اصلیم شوه. به همی خاطر هیچ چیز نگفته مخفی تحقیقات میکدم. وختی که از شرق مایوس شدم رفتم طرف شمال، ده اونجه هم بی نتیجه بود. ده طول همی مدت بسیار مشکلات دیدم، گاهی حتی اضافه تر از یک هفته ده یک شار میماندم ولی بازهم مایوس نشده بودم. هردفعه که مادرم و دخترکم یادم می آمدند، بیحد جگرخون میشدم و ایتور احساس میکدم که دوباره انرژی گرفتیم و میتانم ده تمام عمرم مقصر اصلی ره بپالم. وختی که از شمال مایوس شدم رفتم طرف جنوب غرب اونجه بیخی امکانات پیدا کدنش کم بود خو بازهم گفتم باش که هیچ جای ره نادیده نمانده باشم. وختی که از جنوب غرب بطرف غرب رفته و ده ولایت هرات رسیدم، پنج ماه از جستجویم تیر شده بود. دیگه آهسته آهسته امیدمه از دست داده بودم، فکر میکدم که اصلاً مه کاهی بیدانه ره باد میکنم. خو به هرصورت ده ولایت هرات هم همو کار ره کدم که ده ولایات دیگه میکدم، مشخصات چهره و تاریخ ناپدید شدن و حتی تاریخ ده روز باد ازو حادثه شوم ره به مسؤلین هده موتر ها و نمایندگی طیارات دادم که اگه خدا کنه کدام سرنخ بدستم بیافته. تقریباً سه هفته از اقامتم ده هرات گذشته بود. یک روز همطور جگرخون و دلگرفته رفتم طرف مسجد جامع هرات و باد از ادای نماز سر از راه گرفته خاستم بیبینم که جاهای تفریحی اونجه چطور است. ده همی فکر روان استم که دفعتاً مثل برق گرفتگی ها ده جایم خشک ماندم. اول فکر کدم که شاید خیالم میایه، چشمهایمه با پشت دستهایم مالیدم، و خوب بدقت به منظره روبروی خود نگاه کدم، نی غلط نکده بودم. خودش بود همرای یک جوانک هرزه و زشت چهره که اصلاً ارزش گپ زدنه نداشت، باز چی رسد که یک زن یا یک دختر همرایش عروسی کنه. ده طول پنج ماه و سه هفته مه موها و ریش خوده هیچ دست نزده بودم. ریشم دراز شده بود و موهایم هم زیاد و به همی دلیل هردویشان مه ره نشناختن. آهسته رفتم و ده یک چوکی که از اونا کمی فاصله داشت شیشتم و خاستم بشنوم که چی میگن.
زهره به او مرد میگفت: طاهر حالی چه وقت ما و تو عاروسی میکنیم؟ میترسم که او ده همینجه ما ره پیدا کنه و بکشه.
مرد به زهره میگفت: هیچ نترس عزیزم، مه فقط منتظر استم که مادرم از سفر بیایه و برش تمام گپا ره بگویم باد ازو باز عاروسی میکنیم بخیر، و از شوهر سابقیت خو هیچ نترس تا که مه همرایت استم هیچ کس چیزی گفته نمی تانه.
احمدخان مه دیگه ایی گپ ها ره میشنوم و خون خونمه میخوره. دلم میشه که بخیزم و هردویشانه بکشم همونجه اما ازایکه اونجه یک پارک است و مردم میرن و میاین مه مجبور بودم که چپ خوده بگیرم و منتظر فرصت مناسب باشم.

مراد همچنان به گفتن قصه اش ادامه میداد ولی زمانیکه چنین لحظات را به زبان می آورد چهره اش سرخ گشته و نشان میداد که تا هنوز چنان لحظات دردناک را فراموش نکرده است.

مراد: خو تا نزدیک غروب افتو هردویشان قصه گفتن و نزدیک غروب رفتن. مه دیگه هیچ راهی نداشتم به جز از تعقیب و یافتن جای بودوباش شان. آهسته آهسته تعقیب شان میکدم که متوجه مه نشن. دیدم که ده یک مسافر خانه بسیار فقیر داخل شدن. موضوع برم روشن شد. فامیدم که اینا از فامیل های خود گریخته و ده اینجه پناه آوردن و چون پول زیاد نداشتن مجبور شدن ده یک مسافرخانه کثیف و کهنه شو و روز خوده بگذرانن. نشانی مسافرخانه ره ده حافظه خود گرفته و رفتم که وسایل کار ره تهیه کنم. یک عدد ریسمان و چند قبضه چاقو و یک میل تفنگچه مکروف روسی ره که همیشه و در هرولایت همرای خود میگشتاندم از هوتل که ده اونجه زندگی میکدم گرفتم و بطرف مسافرخانه حرکت کدم. ده دان دروازه مسافر خانه نفر مسؤل از مه پرسان کد که چی میخاهم گفتم یک اطاق کار دارم. اول نمی خاست برم اطاق بته و مه فامیدم که پول کار داره، کرایه اطاق یادم نیست که 500 افغانی فی شو بود یا زیاد خو مه به او نفر 2000 افغانی دادم. وختی که پول زیاد ره دید حتی برم سلامی زد و یک اطاق نسبتاً خوب ره برم داد. حالی دیگه برم مشکل نبود که اطاق دشمن های زندگی مادر و دخترمه پیدا کنم. باد از چند دقه کنجکاوی و سوال های مختلف از همو دربان اطاق اونا ره پیدا کده و منتظر 8 بجه شو شدم. 8 بجه همگی میرفتن بیرون نان خوردن و ایی بسیار یک موقع مناسب بر اجرای نقشه ایکه شش ماه پیش کشیده بودم، بود. همی که ساعتم هشت شو ره نشان داد رفتم طرف اطاق شان و دیدم که از داخل بسته است، فامیدم که حتمی هردوشان مصروف رازو نیاز استن. دیگه حوصله ایم سررفته بود بزور دروازه ره از جایش کندم، ده او دقایق انتقال مه ره ایتور قوی ساخته بود که ده حالت عادی شاید اصلاً او دروازه چوبی سنگین را از جایش شور داده نمی تانستم اما ده او شو بیخی مه دیگه رقم شده بودم، مثل دیوانه ها.
همی که داخل اطاق شدم دیدم که حدسم درست است، هردویشان سرتخت افتیده بودن و با دیدن یک مرد ریشوی موی دراز زن چیغ زد و مرد خاست که از جایش بخیزه. اولین کاری که کدم بسرعت دروازه ره ده جایش ماندم که حداقل داخل اطاق مالوم نشه و باد از او از یخن مردکه گرفته و خوب چار پنج دفه سرشه ده دیوار کوبیدم که بیخی از پیشانیش خون فواره زد. باد ازو بجان زن که از ترس زبانش بند آمده بود رفتم و از موهایش گرفته خوب یک دو دفعه بلند کده ده زمین زدمش باد ازو ده پیشروی تخت شان چوکی ره کش کده شیشتم و از زن پرسیدم که دلیل بیوفایی ازو چی بود و چرا دختر و مادرمه کشت؟؟؟؟؟؟؟
زن که زبانش هم بند میشد گفت که پیش ازیکه همرایم عاروسی کنه فواد ره دوست داشت و وختی که عاروسی بزور سرش قبولانده میشه تصمیم میگیره که از خانه مه فرار کنه ولی یک دو سه دفعه مادر خدا بیامرزم سرش شکی میشه و دفعه آخر میبینه که همرای یک مرد بیگانه ده دان دروازه مشغول گپ زدن اس. شاید همو روز مادرم خو بوده و ایی زن به فکرایکه کسی گیرش نمی کنه همرای معشوقه اش به راز و نیاز پرداخته که مادرم گیرشان میکنه و ایی دو بدبخت دیگه هیچ راهی ره نمی بینن بجز ازیکه مادر بیچاره و بی پنای مه بکشن. باد ازی که او ره میکشن از خانه میگریزن و ایی زن تمام طلا و جواهراتشه میگیره که ده صورت ضرورت اونا ره بفروشه.
احمدخان مالوم دار اس که یک مرد افغان هیچوقت ایتور اشتباهات را عفو کده نمیتانه خصوصاً که مادر و دختر خوده، دو موجودی را که از خاطر اونا زندگی میکد از دست بته، همی بود که چشمهایمه خون میگیره و اول دست پای مرد ره بسته کده ده سر تخت میندازم و باد ازو بجان زن میایم، خوب لتش میکنم، تا اندازیکه دیگه میفامم که روح از جان کثیقش آزاد شده و باد ازو بجان مرد که از ترس کم مانده بود سکته کنه میرم و اول چند پنجه دستش ره با کارد میبرم و باد ازو خوب لتش میکنم و ده اخر ریسمان ره ده یکی از دستک های چت بسته کده حلق آویزش میکنم. مه دیگه مصروف انتقال گیری استم و هیچ خبر نی که نفر دان دروازه تمام ایی صحنه های وحشت آور ره دیده و رفته پولیس ره خبر کنه و از بد بختی حوزه پولیس هم ده همو نزدیکی است. همی که از ایی کار ها خلاص میشم و میخایم که از اطاق برایم که پولیس داخل شد و دستهایمه ولچک کد. از اونجه مستقیم مه ره بردن ولایت هرات و از ولایت روانم کدن ده ولایت کابل، شش ماه بی سرنوشت ماندم و باد از شش ماه ده هر سه محکمه به حبس ابد محکوم شدم. با وجودیکه مه هیچ از خود دفاع نکدم و نگفتم که دلیل ایی انتقام گیری چه بود، قاضی محکمه یک کمی مالومات ده باریم پیداکده بود شاید تحقیقات کده بودن خو به هرصورت وختی که نتیجه محکمه اعلان شد مه احساس راحتی کدم بخاطریکه انتقام مادر و دخترمه گرفته بودم ودیگه کسی نداشتم که از زندانی شدنم پریشان شون و فکر میکردم که حالی واقعاً زمان استراحت رسیده و زندان بهترین جای بریم است. تقریباً ده سال مه ده زندان ماندم و جزای مه بسیار سنگین بود. هم کارپرمشقت میکدم، هم عبادت میکدم و هم با همگی رویه نیک میکدم بخاطریکه مه ذاتاً تبهکار یا قاتل نبودم. به همی دلیل وقتیکه رئیس جمهور نو آمد، خاست بعضی زندانی های مثل مه ره که انتقام شان یک دلیل قوی داشته و ذاتاً آدمکش و دزد یا رهزن نیست ده عید سعید فطر مورد عفو قراربته و برعلاوه ازو، میعاد زندان شو و روز حساب میشه به همو دلیل مجموعاً از مه بیست سال حساب شده بود و زندانبان که بسیار همرایم صمیمی شده بود ده پیشنهاد نام مه ره هم درج کد و یک صبح بسیار مقبول بود که زندانبان آمد و مه ره گفت که کالای خوده ازش بگیرم، اول باورم نمی شد ولی وختی که گفت جدی است، فامیدم که مورد عفو قرار گرفتیم. مه ده طول ده سال بندرت خوده ده آئینه میدیدم بخاطریکه دلم شکسته بود و هیچ نمی خاستم شوق یا علاقه به زندگی و ایتور چیز ها پیداکنم. ولی روزیکه از زندان آزاد شدم و آمدم اینجه ده خانه پدری خود، اولین کاری که کدم یک حمام گرفتم و باد ازو خوده ده آئینه دیدم اما از دیدن خود براستی که تکان خوردم، دیدم که غم های ده سال پیش و ده سال زندگی ده زندان از مه یک پیرمرد هفتاد ساله ساخته.

دراینجا مراد سکوت میکند، گویی بار سنگینی را از روی قلبش برداشته اند. با آنکه مراد خود تمام داستانش را برایم شرح داد ولی هنوز هم باورم نمیشد که دوست دیرینه ام درچنین مصائب وغم ها و مشکلات گرفتار شده باشد. ولی هرچه بود خوش بودم از اینکه تمام آنها گذشته و رفته بودند و حالا دوستم می توانست با دل آرام به زندگی نتهایش ادامه دهد. از مراد پرسیدم که پلان های بعدی اش چیست؟ او گفت که حالا چند جریب زمین حاصلخیز را که از پدرش به ارث برده بفروش خواهد رساند و شروع به تجارت خواهد کرد و همچنان گفت که بعداز چندی شاید به کشور کانادا سفر کند و در آنجا یک زندگی مرفه برایش بسازد تا حداقل سال های اخیر عمرش را دور از تشویش های روزگار که مردم ما در داخل کشور با آن مواجه اند سپری نماید. من هم منحیث دوست برایش وعده دادم که در این راه هرچه از دستم برآید دریغ نخواهم کرد.

پایان

هیچ نظری موجود نیست: