۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

داستان زنده گی بی تو محال است: بخش پنجم

مجید گفت: بازهم دیروز غیرحاضر بودی
بلی مجید جان کمی کار داشتم
راستی، کتابچه نوت دیروز همرایت است. مجید که از خدا میخواست که مژده از او چیزی بخواهد. کتابچه را که در لایش نامه را گذاشته بود به مژده داد. مژده بعد از گرفتن کتابچه لبخندی کوتاهی زد و به طرف کتابخانه رفت. مجید با صدای بلندتر به او گفت تا کتابچه را دقیقتر بخواند مژده از حرف های او چیزی نه فهمید و فقد سرخود جنباند.
مژده به طرف کتابخانه رفت تا از ساعت خالی استفاده کند و نوت های را که نداشت از کتابچه مجید تکمیل نماید. مجید در یک اضطراب شدیدی به سر میبرد و نمیدانست که مژده متوجه نامه او خواهد شد یا خیر و اگر نامه بخواند چه عکس العمل خواهد نمود. آیا به عشق او پاسخ مثبت میدهد یا نه. مجید در همین فکر و خیال غرق بود و از گذشت زمان خبری نداشت. دفعتاً متوجه شد که ساعت اول درسی رو به خلاصی است و تمام همصنفی های به طرف صنف میرفتند. از مژده خبری نبود مجید دو دل بود که آیا به صنف برود ویا منتظر مژده باشد. با خود گفت که نه این بهتر است به صنف برود و به طرف صنف در حرکت شد ولی مژده را دید که از طرف کتابخانه به طرف او میآید. قدم های خود را آهسته کرد مژده به او رسید و خنده کوتاهی کرده و گفت مجید این هم کتابچه یت بسیار تشکر و اضافه نمود باید زودتربرویم چون ساعت دوم درسی آغاز شده است.
مجید در یک سردرگمی عجیبی گرفتار شده بود از چهره مژده فهمید که اصلاً او متوجه نامه اش نه شده است چند لحظه همانطور ایستاده بود و نامه را از میان کتابجه کشید و میخواست که پاره کند ولی دید که بالای نامه به قلم سرخ علامه صحیح گذاشته شده است. با خود گفت عجب است این علامه را که قبلاً نامه اش نداشت و غیر از خودش کسی دیگری هم نامه را نه خوانده بود فکرش رفت پیش مژده پس او نامه را خوانده است ولی این علامه چی معنی میدهد آیا با گذاشتن علامه صحیحه خواسته که جواب مثب بدهد اندکی امیدوار شد ولی هرچه فکر کرد نتوانست هدف آنرا به درستی درک کند به طرف صنف رفت و با خود گفت هرچه بادابادا امروز این موضوع را یک طرفه میسازم.
بعد ازاینکه ساعات درسی تمام شد همه گی به طرف خانه های خویش میرفتند. مجید به مژده نزدیک شد و به اوگفت با تو چند لحظه کار دارم و اولین بار بود که با مژده اینطور حرف میزد.
مژده گفت مجید جان من باید خانه بروم چون زیاد کار دارم. مجید گفت فقد برای چند لحظه زیادتر وقت ترا نمیگیرم. آنها به یک گوشه یی نزدیک کتابخانه رفتند.
مجید بدون کدام مقدمه یی گفت مژده جان من ترا دوست دارم. مژده به طرف اش دید و حرکت کرد که برود ولی مجید در مقابلش ایستاد و گفت جواب ام را ندادی.
من جوابی ندارم تا به تو بدهم.
پس هدف یت از گذاشتن آن علامه بالای آن نامه چه بود
کدام نامه، شما از کدام نامه حرف میزنید
مجید گفت: یعنی به معنایی اینکه نامه را نه خوانده یی
مژده گفت: نه
مجید با صدای بلند گفت: باورم نمیشود امکان ندارد که تو نامه را نه خوانده باشی
مژده گفت: مجید بلند حرف نزن،
مجید برای چند لحظه خاموش شد و به طرف مژده میدید، مژده سرش را به زیر انداخته بود و بلاخره سرش را بلند کرد و گفت بلی نامه ات را خواندم و منظوری از گذاشتن آن علامه نداشتم.
مجید گفت: منظورنداشتی، این روز و حال من هیچ به نظرت نمیاید و نامه من فقد برایت ساعت تیری شده.
ببین مجید جان من در زنده گی زیاد مشکلات دارم و تو میخواهی یک مشکل دیگر را هم اضافه کنی.
مشکل تو مشکل من میباشد جانم ، تو نمیفهمی که چقدر ترا دوست دارم، تو مقصد زنده گی من هستی، بی تو زنده گی کردن محال است.
شاید این حرف های صادقانه مجید که از یک قلب پاک و با صفا برمیخواست آهسته آهسته تاثیر خود را بالای مژده نشان میداد. چون سخنان او نرم شده بود و با ملایمت به مجید گفت مجید جان تو جوان واقعاً خوبی هستی دخترهای زیادی میخواند با تو دوستی کنند ولی من در زنده گی خود مشکلات فراوانی دارم که درک آن برای تو مشکل است تو در باره من و فامیلم هیچ چیزی نمیدانی، اصلاً من نمیخواهم که فامیل ام را تنها بگذارم.
همیشه یکجا باشید

هیچ نظری موجود نیست: