۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه
عیدتان مبارک
۱۳۸۷ مهر ۲, سهشنبه
خود را شناخت خدا را شناخت
خود را شناخت خدا را شناخت
This is one of the best explanations of why God allows pain and suffering that I have seen...
A man went to a barbershop to have his hair cut and his beard trimmed.
As the barber began to work, they began to have a good conversation.
They talked about so many things and various subjects.
When they eventually touched on the subject of God, the barber said:
"I don't believe that God exists."
"Why do you say that?" asked the customer. "Well, you just have to go out in the street to realize that God doesn't exist.
Tell me, if God exists, would there be so many sick people?
Would there be abandoned children?
If God existed, there would be neither suffering nor pain.
I can't imagine a loving God who would allow all of these things."
The customer thought for a moment, but didn't respond because he didn't want to start an argument.
The barber finished his job and the customer left the shop.
Just after he left the barbershop, he saw a man in the street with long, stringy, dirty hair and an untrimmed beard.
He looked dirty and unkempt. The customer turned back and entered the barber shop again and he said to the barber:
"You know what? Barbers do not exist."
"How can you say that?" asked the surprised barber.
"I am here, and I am a barber. And I just worked on you!"
"No!" the customer exclaimed. "Barbers don't exist because
if they did, there would be no people with dirty long hair and untrimmed beards, like that man outside."
"Ah, but barbers DO exist! That's what happens when people do not come to me."
"Exactly!" affirmed the customer. "That's the point! God, too, DOES exist!
That's what happens when people do not go to Him and don't look to Him for help.
That's why there's so much pain and suffering in the world."
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
متن سودمند به لسان انگلیسی
Allah give the most blessings to those who serve Awam-u-lnas. There is a narration in this regard:
Narrated by one of suhabeis:
Once there was a person who served Mecca and was doing all cleanliness and sweepings there. One day an angel came from Sky with a list of those who were praised by Allah Subahna wa taallah. The servant was expecting to see his name on top of the list due to him being a cleaner of Mecca but when Angel started narrating names of people in the list who were praised by Allah, there was no name of that servant.
He got so disappointed and cried while in bed for sleeping. That night someone came to his dream telling him you were not praised because you were only serving Allah while most Muslims do that but if you want to be praised serve subordinates of Allah (means all people who you can help).
From next morning he started helping anyone by any means he could and after sometimes again the Angel came with a list of people who were praised by Allah and when Angel started narrating names, that servant heard his name being on top of the list.
So, the moral of the narration is that if you help miserable people, you will get rewarded by Allah subhana wa taalah.
By Khairandesh
۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه
عشق خونین - داستان کوتاه
دره های دهکده ما آنقدر زیباست که شاید به زیبایی و سرسبزی آن در تمام جهان دره یی به آن زیبایی وجود نداشته باشد. اگر انسان در این دره قرار گیرد احساس خواهد کرد که در این دنیایی جنگ و خونریزی قرار ندارد، شما اگر گاهی به این دره سرزدید نوایی توله را خواهید شنید که تن انسان را به لرزه درمیآورد. میگویند این نوای توله از چوپان بچه قریه ماست، چوپان بچه قریه ما جوانی خوش تیپ و زیبایی بود او قدی بلند داشت که به بلندی او کسی در قریه ما نبود همچنان صفات نیک او سر زبان ها بود به همه نیکی میکرد و همه گی اورا دوست داشتند.
چوپان بچه پدر و مادر خویش را از اثر چنگ ها از دست داده بود و از خود خانه و آشیانه یی نداشت. شب های تابستان را در دره های سبز میگذشتاند و شب های سرد زمستان را در قریه میبود و هر خانه او را به نوبت جای میداند و چوپان بچه هم در عوض چوب شکنی میکرد و به تویله خانه رسیده گی مینمود.
توله زدن اود در قریه نام داشت زمانی که توله میزد مردم میفهمیدند که او بسیار غمگین است، او غم های زیادی داشت ولی از غم های خود به هیچکس چیزی نمیگفت و وقتی غمگین میبود با هیچ کس حرف نمیزد.
پدر کلانم می گوئید تابستان آن سال را هیچوقت فراموش نخواهد کرد حواثات خونین که اتفاق افتاد همیشه در ذهن اش خواهد بود. پدر کلانم در حوادثات را کاملاً به یادداشت و چنین فرمود:
چوپان بچه عادت داشت که هر سال گوسفندان و بزها ی مردم قریه را به دره میبرد و حتی تا روزها نمی آمد ولی در آن تابستان اینطور نبود او هرروز بعد از نماز چاشت خود را به قریه میرساند هیچ کس نمیدانست چرا.
دختر خان از حسن جمال چیزی کم نداشت و یگانه فرزند خان بود همه گی میدانستند که چوپان بچه را به حد جنون دوست دارد. هیچ کسی نمیدانست که جرقه عشق او به میان آمد اما از عشق دختر خان با خبر بودند و میدانستند او چوپان بچه را بیش از حد دوست دارد.
در آن تابستان عشق دخترخان به نقطه غلیان رسید ودیگر نمیتوانست که بدون چوپان بچه زنده گی نمایند. بارها به چوپان بچه اظهار عشق کرده بود ولی او هر بار عشق دخترخان را در کرده بود و از وی خواسته بود که عاقلانه فکر کند زیرا او یک دختر مرد ثروتمند و قدرتمند قریه است و او یک چوپان بچه نه خانه داشت و نه کاشانه یی.
عشق چیزیست که به این حرف ها گوش شنوا ندارد و فقد صدی قلب را میشنود. دخترخان آنقدر اصرار ورزید تا دل چوپان بچه را از خود کرد. آنها با هم خوش و خندان بودند و چمن های اطراف دهکده روز های خویش را سپری میکردند از غم و مصیبت های دنیا هیچ خبر نداشتند ولی این خوشی دیری نپاید و خان قریه از عشق دخترش باخبرشد. خون اش به جوش آمد و غیرت اش جولان گرفت، تفنگ را برداشت وگفت خون چوپان بچه به گردنش.
دخترخان خبرشد از عقب پدر از خانه برآمد و دوان دوان به طرف دره رفت. آه چه میدید ، پدرش دلبرش را زیر پاها ی خود گرفته او را لگد مال میکرد. دخترخان خود را بالای محبوب انداخت او از پدر تقاضایی کرد تا محبوبش را ببخشد و از زدنش دست بردارد ولی پدرش دیگر چیزی را نمیدید همانطور به زدن ادامه داد و با لگد محکم به دختر خود میزد چوپان بچه شاید تا آن زمان خودش را کنترول میکرد و لگد ها را تحمل میکرد ولی ناله و فغان محبوبه را تحمل کرده نتوانست و از جایش بلند شد و خان را محکم به زمین زد. دختر خان به طرف محبوبش به قهر دید و انتظار نداشت که اینطور پدرش را بزند. تفنگ خان چند قدم آنطرف تر افتاده بود، خان دوید و آنرا برداشت و به طرف چوپان بچه نشانه رفت دخترخان وقتی دید پدرش به طرف محبوبش نشانه رفته است به خاطر نجات او خود را سپر ساخت تا شاید پدرش بالای آنها آتش نکند ولی دیر شده بود چشم های خان چیزی را نمیدید او آتش کرد و فریاد دخترش بلند شد. دخترخان به زمین افتاد خون از بالای قلبش فوران میزد دستان خان لرزید و تفنگ از دست اش افتاد به طرف جسد دخترش دوید دخترخان در همان لحظات اول جان داده بود. خان گریست و فریاد زد ، ناله کرد او دختر نازدانه و یکدانه خود را با دست های خویش به قتل رسانده بود. جسد دخترش را برداشت و رفت. چوپان بچه همانطور نشسته بود و فکر نمیکرد که محبوبش را اینطور به آسانی از دست داده باشد.
سال های میگذرد چوپان بچه به هیچ کسی حرفی نه زده است ولی نوای توله او همیشه در دره های قریه ما انعکاس دارد کس چه میداند شاید روح دخترخان هم در این دره های سبز سرگردان باشد.
پایان
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
داستان زنده گی بی تو محال است: بخش آخر
مژده جان من با همه مشکلات که داری دوستت دارم، مشکلات تو مشکلات من است و میخواهم که تا آخر عمر با تو باشم ولی من هم ترا بیش از این اذیت نه مینمایم و میگذارم که خوب فکر کنی و زمانیکه بالای من اعتبارکامل حاصل نمودی باز در این باره حرف میزنیم. حال باید به طرف خانه برویم چون بسیار ناوقت شده است مژده چیزی نگفت و به طرف خانه در حرکت شد.
زمانکه مژده به خانه رسید وی دریک اضطراب شدیدی به سر میبرد نمیدانست که چه کند وچه تصمیم بگیرد به دل اش مراجعه کرد دید که مجید را دوست دارد و یگانه شخصیست که به او علاقه مند است ولی نمیتوانست که پدر و فامیل خود را در این حالت رها کند و تنها بگذارد، چه باید کرد در همین فکر و خیال بود که دفعتاً دروازه یی اطاقش باز شد و برادرش با رنگ و روی پریده داخل شد و گفت سر پدرم باز حمله آمده. مژده به اطاق پدرش دویده رفت و دید که او در حالت وخیمی قراردارد عرق زیادی از سرو رویش جاری بود. به عجله از برادرش خواست که اورا کمک کند تا پدرش شان را به شفاخانه ببرند. بعد از معاینه حالت پدرش کمی بهترشد داکتریکه همیشه پدرش را معالجه میکرد به مژده گفت که حالت پدرش چندان امید بخش نیست باید او را به یکی از ممالک اروپایی ببرد و اگر امکانات اش به باشد حداقل باید به هندوستان جهت معالجه برده شود.
مژده با خود فکر کرد که حال چطور کند پیش کی برود و از کی کمک بخواهد، باید کاری میکرد. کاکایش که در یکی از ممالک اروپایی زنده گی میکرد با یادش آمد، تصمیم گرفت که با کاکای خود حرف بزند. پدرش را به خانه انتقال داد و خودش بمنظور حرف زدن با کاکایش به یکی از مراکز تماس تیلفونی مراجعه کرد و به کاکایش زنگ کشید. با کاکایش حرف زد و از مشکلات خود و از مریضی پدرش گفت و افزود که حالت پدرش روز به روز وخیمتر شده میرود و او خواست تا در قسمت معالجه پدرش با وی کمک نماید. کاکایش حرف عجیبی به او زد به او گفت اگر راضی شود که با پسرش عروسی کند پدرش و فامیلش را به آنجا خواهد خواست. مژده نمیدانست چه بگوئید به کاکایی خود گفت که بعد از چند روز به او جواب خواهد داد.
به سرنوشت اش فکرکرد به بازی های آن اندیشید، لبخندی تلخی برلبانش نقش بست. چندی قبل زنده گی تقریباً آرامی داشت ولی در ظرف چند روز آنقدر دگرگونی آمده بود که نمیتوانست آنر تحمل کند او در حالت قرارداشت که دل خود را در گروه جوانی قرار میداد که پیشنهاد ازدواج از پسرکاکایی خود دریافت نمود. پسر کاکایش را میشناخت مردی خوبی بود ولی او مجید ار دوست داشت آیا درست است که به خاطر پدرش عشقش را قربانی سازد. چندین روز به این موضوع فکر کرد حالت پدرش اورا بیش از حد رنجیده خاطر میساخت پدرش برای او بسیار ارزش داشت درست است که مجید را دوست دارد ولی تا حال برای او کدام جواب مثبت نداده بود. بلاخره تصمیم خود را گرفت به کاکایش زنگ زد و گفت که حاضر است تا با پسرش ازدواج نماید، کاکایش ازاین تصمیم وی بسیار خوشحال شد و گفت که بعد ازچند روزی به پسرم به کابل میایم.
روزها و هفته ها گذشت از مژده خبری بنود، مجید داشت دیوانه میشد حداقل نتوانسته بود که جواب مثبت و منفی اورا بشنود. چرا مژده نمیاید آیا کدام اتفاق بدی افتاده از خاطره پرسید او هم خبری نداشت، نه خانه مژده را دیده بود و نه کدام نمبر تیلفون داشت بدبختانه هیچ یک از همصنفی هایش اطلاع دقیق از آدرس مژده نداشتند. در یکی از روزها خاطره اورا به گوشه یی برد و نامه یی را به دستش داد و گفت نامه یی مژده است. مجید نامه را گرفت ولی قدرت نداشت که آنرا باز نماید دل اش گواهی بدی میداد و انتظار خبری شومی را داشت به خود جرئت داد و نامه باز کرد مژده نوشته بود:
مجید جان!
تو جوانی واقعاً خوبی است خدا اگر میخواست میتوانستیم زنده گی خوشی را با هم داشته باشیم ولی چی کنم سرنوشت چیزی دیگری را برای مان قلم زد من به خاطر تداوی پدرم با پسر کاکایم عروسی کردم و زمانی که تو این نامه را میخوانی مابه طرف آلمان در حرکت هستیم. مرا ببخش و فراموش کن.
مژده
مجید دستانش لرزید نامه از دستش افتاد و فریاد زد نه نه و رفت تا به امروز کسی نمی داند که مجید چی شد او به مانند قطره آبی در بحر ناپدید شد.
پایان
۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه
داستان زنده گی بی تو محال است: بخش پنجم
بلی مجید جان کمی کار داشتم
راستی، کتابچه نوت دیروز همرایت است. مجید که از خدا میخواست که مژده از او چیزی بخواهد. کتابچه را که در لایش نامه را گذاشته بود به مژده داد. مژده بعد از گرفتن کتابچه لبخندی کوتاهی زد و به طرف کتابخانه رفت. مجید با صدای بلندتر به او گفت تا کتابچه را دقیقتر بخواند مژده از حرف های او چیزی نه فهمید و فقد سرخود جنباند.
مژده به طرف کتابخانه رفت تا از ساعت خالی استفاده کند و نوت های را که نداشت از کتابچه مجید تکمیل نماید. مجید در یک اضطراب شدیدی به سر میبرد و نمیدانست که مژده متوجه نامه او خواهد شد یا خیر و اگر نامه بخواند چه عکس العمل خواهد نمود. آیا به عشق او پاسخ مثبت میدهد یا نه. مجید در همین فکر و خیال غرق بود و از گذشت زمان خبری نداشت. دفعتاً متوجه شد که ساعت اول درسی رو به خلاصی است و تمام همصنفی های به طرف صنف میرفتند. از مژده خبری نبود مجید دو دل بود که آیا به صنف برود ویا منتظر مژده باشد. با خود گفت که نه این بهتر است به صنف برود و به طرف صنف در حرکت شد ولی مژده را دید که از طرف کتابخانه به طرف او میآید. قدم های خود را آهسته کرد مژده به او رسید و خنده کوتاهی کرده و گفت مجید این هم کتابچه یت بسیار تشکر و اضافه نمود باید زودتربرویم چون ساعت دوم درسی آغاز شده است.
مجید در یک سردرگمی عجیبی گرفتار شده بود از چهره مژده فهمید که اصلاً او متوجه نامه اش نه شده است چند لحظه همانطور ایستاده بود و نامه را از میان کتابجه کشید و میخواست که پاره کند ولی دید که بالای نامه به قلم سرخ علامه صحیح گذاشته شده است. با خود گفت عجب است این علامه را که قبلاً نامه اش نداشت و غیر از خودش کسی دیگری هم نامه را نه خوانده بود فکرش رفت پیش مژده پس او نامه را خوانده است ولی این علامه چی معنی میدهد آیا با گذاشتن علامه صحیحه خواسته که جواب مثب بدهد اندکی امیدوار شد ولی هرچه فکر کرد نتوانست هدف آنرا به درستی درک کند به طرف صنف رفت و با خود گفت هرچه بادابادا امروز این موضوع را یک طرفه میسازم.
بعد ازاینکه ساعات درسی تمام شد همه گی به طرف خانه های خویش میرفتند. مجید به مژده نزدیک شد و به اوگفت با تو چند لحظه کار دارم و اولین بار بود که با مژده اینطور حرف میزد.
مژده گفت مجید جان من باید خانه بروم چون زیاد کار دارم. مجید گفت فقد برای چند لحظه زیادتر وقت ترا نمیگیرم. آنها به یک گوشه یی نزدیک کتابخانه رفتند.
مجید بدون کدام مقدمه یی گفت مژده جان من ترا دوست دارم. مژده به طرف اش دید و حرکت کرد که برود ولی مجید در مقابلش ایستاد و گفت جواب ام را ندادی.
من جوابی ندارم تا به تو بدهم.
پس هدف یت از گذاشتن آن علامه بالای آن نامه چه بود
کدام نامه، شما از کدام نامه حرف میزنید
مجید گفت: یعنی به معنایی اینکه نامه را نه خوانده یی
مژده گفت: نه
مجید با صدای بلند گفت: باورم نمیشود امکان ندارد که تو نامه را نه خوانده باشی
مژده گفت: مجید بلند حرف نزن،
مجید برای چند لحظه خاموش شد و به طرف مژده میدید، مژده سرش را به زیر انداخته بود و بلاخره سرش را بلند کرد و گفت بلی نامه ات را خواندم و منظوری از گذاشتن آن علامه نداشتم.
مجید گفت: منظورنداشتی، این روز و حال من هیچ به نظرت نمیاید و نامه من فقد برایت ساعت تیری شده.
ببین مجید جان من در زنده گی زیاد مشکلات دارم و تو میخواهی یک مشکل دیگر را هم اضافه کنی.
مشکل تو مشکل من میباشد جانم ، تو نمیفهمی که چقدر ترا دوست دارم، تو مقصد زنده گی من هستی، بی تو زنده گی کردن محال است.
شاید این حرف های صادقانه مجید که از یک قلب پاک و با صفا برمیخواست آهسته آهسته تاثیر خود را بالای مژده نشان میداد. چون سخنان او نرم شده بود و با ملایمت به مجید گفت مجید جان تو جوان واقعاً خوبی هستی دخترهای زیادی میخواند با تو دوستی کنند ولی من در زنده گی خود مشکلات فراوانی دارم که درک آن برای تو مشکل است تو در باره من و فامیلم هیچ چیزی نمیدانی، اصلاً من نمیخواهم که فامیل ام را تنها بگذارم.
۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه
تشکرنامه
داستان مراد - بخش آخر
درجریان صرف غذا مراد بازهم دنباله داستان زندگیش را گرفته و چنین ادامه میدهد:
روز شنبه وقتیکه از خو بیدار شدم، اول وضوء گرفته نماز خواندم و باد ازو چیزیکه پیسه داشتم جمع کده ده جیبم ماندم و از همو روز به باد تا شش ماه به پالیدن خانمم شروع کدم. شش ماه وخت کم نیست احمد خان اما مه آماده بودم که حتی تمام عمر خوده ده ایی راه مصرف کنم. به هرصورت، سفر خوده شروع کدم، اول خو شار کابل ره زره زره پالیدم و از دوستهای که داشتم بدون ایکه متوجه هدف اصلیم شون یا بفامن که مه کی ره میپالم کمک گرفتم و فامیدم که ده کابل بیهوده است. رفتم طرف ولایات شرقی و ده اونجه هم بی نتیجه بود، ده فکرم گشت که یک انعام به نام و عکسش ده اخبار چاپ کنم شاید بخاطر گرفتن انعام هم که شده مردم ده گیرم بتیش باز پسان فکرم شد که اگه ایی کار ره کنم امکان داره که حکومت هم متوجه شوه و مانع تطبیق پلان اصلیم شوه. به همی خاطر هیچ چیز نگفته مخفی تحقیقات میکدم. وختی که از شرق مایوس شدم رفتم طرف شمال، ده اونجه هم بی نتیجه بود. ده طول همی مدت بسیار مشکلات دیدم، گاهی حتی اضافه تر از یک هفته ده یک شار میماندم ولی بازهم مایوس نشده بودم. هردفعه که مادرم و دخترکم یادم می آمدند، بیحد جگرخون میشدم و ایتور احساس میکدم که دوباره انرژی گرفتیم و میتانم ده تمام عمرم مقصر اصلی ره بپالم. وختی که از شمال مایوس شدم رفتم طرف جنوب غرب اونجه بیخی امکانات پیدا کدنش کم بود خو بازهم گفتم باش که هیچ جای ره نادیده نمانده باشم. وختی که از جنوب غرب بطرف غرب رفته و ده ولایت هرات رسیدم، پنج ماه از جستجویم تیر شده بود. دیگه آهسته آهسته امیدمه از دست داده بودم، فکر میکدم که اصلاً مه کاهی بیدانه ره باد میکنم. خو به هرصورت ده ولایت هرات هم همو کار ره کدم که ده ولایات دیگه میکدم، مشخصات چهره و تاریخ ناپدید شدن و حتی تاریخ ده روز باد ازو حادثه شوم ره به مسؤلین هده موتر ها و نمایندگی طیارات دادم که اگه خدا کنه کدام سرنخ بدستم بیافته. تقریباً سه هفته از اقامتم ده هرات گذشته بود. یک روز همطور جگرخون و دلگرفته رفتم طرف مسجد جامع هرات و باد از ادای نماز سر از راه گرفته خاستم بیبینم که جاهای تفریحی اونجه چطور است. ده همی فکر روان استم که دفعتاً مثل برق گرفتگی ها ده جایم خشک ماندم. اول فکر کدم که شاید خیالم میایه، چشمهایمه با پشت دستهایم مالیدم، و خوب بدقت به منظره روبروی خود نگاه کدم، نی غلط نکده بودم. خودش بود همرای یک جوانک هرزه و زشت چهره که اصلاً ارزش گپ زدنه نداشت، باز چی رسد که یک زن یا یک دختر همرایش عروسی کنه. ده طول پنج ماه و سه هفته مه موها و ریش خوده هیچ دست نزده بودم. ریشم دراز شده بود و موهایم هم زیاد و به همی دلیل هردویشان مه ره نشناختن. آهسته رفتم و ده یک چوکی که از اونا کمی فاصله داشت شیشتم و خاستم بشنوم که چی میگن.
زهره به او مرد میگفت: طاهر حالی چه وقت ما و تو عاروسی میکنیم؟ میترسم که او ده همینجه ما ره پیدا کنه و بکشه.
مرد به زهره میگفت: هیچ نترس عزیزم، مه فقط منتظر استم که مادرم از سفر بیایه و برش تمام گپا ره بگویم باد ازو باز عاروسی میکنیم بخیر، و از شوهر سابقیت خو هیچ نترس تا که مه همرایت استم هیچ کس چیزی گفته نمی تانه.
احمدخان مه دیگه ایی گپ ها ره میشنوم و خون خونمه میخوره. دلم میشه که بخیزم و هردویشانه بکشم همونجه اما ازایکه اونجه یک پارک است و مردم میرن و میاین مه مجبور بودم که چپ خوده بگیرم و منتظر فرصت مناسب باشم.
مراد همچنان به گفتن قصه اش ادامه میداد ولی زمانیکه چنین لحظات را به زبان می آورد چهره اش سرخ گشته و نشان میداد که تا هنوز چنان لحظات دردناک را فراموش نکرده است.
مراد: خو تا نزدیک غروب افتو هردویشان قصه گفتن و نزدیک غروب رفتن. مه دیگه هیچ راهی نداشتم به جز از تعقیب و یافتن جای بودوباش شان. آهسته آهسته تعقیب شان میکدم که متوجه مه نشن. دیدم که ده یک مسافر خانه بسیار فقیر داخل شدن. موضوع برم روشن شد. فامیدم که اینا از فامیل های خود گریخته و ده اینجه پناه آوردن و چون پول زیاد نداشتن مجبور شدن ده یک مسافرخانه کثیف و کهنه شو و روز خوده بگذرانن. نشانی مسافرخانه ره ده حافظه خود گرفته و رفتم که وسایل کار ره تهیه کنم. یک عدد ریسمان و چند قبضه چاقو و یک میل تفنگچه مکروف روسی ره که همیشه و در هرولایت همرای خود میگشتاندم از هوتل که ده اونجه زندگی میکدم گرفتم و بطرف مسافرخانه حرکت کدم. ده دان دروازه مسافر خانه نفر مسؤل از مه پرسان کد که چی میخاهم گفتم یک اطاق کار دارم. اول نمی خاست برم اطاق بته و مه فامیدم که پول کار داره، کرایه اطاق یادم نیست که 500 افغانی فی شو بود یا زیاد خو مه به او نفر 2000 افغانی دادم. وختی که پول زیاد ره دید حتی برم سلامی زد و یک اطاق نسبتاً خوب ره برم داد. حالی دیگه برم مشکل نبود که اطاق دشمن های زندگی مادر و دخترمه پیدا کنم. باد از چند دقه کنجکاوی و سوال های مختلف از همو دربان اطاق اونا ره پیدا کده و منتظر 8 بجه شو شدم. 8 بجه همگی میرفتن بیرون نان خوردن و ایی بسیار یک موقع مناسب بر اجرای نقشه ایکه شش ماه پیش کشیده بودم، بود. همی که ساعتم هشت شو ره نشان داد رفتم طرف اطاق شان و دیدم که از داخل بسته است، فامیدم که حتمی هردوشان مصروف رازو نیاز استن. دیگه حوصله ایم سررفته بود بزور دروازه ره از جایش کندم، ده او دقایق انتقال مه ره ایتور قوی ساخته بود که ده حالت عادی شاید اصلاً او دروازه چوبی سنگین را از جایش شور داده نمی تانستم اما ده او شو بیخی مه دیگه رقم شده بودم، مثل دیوانه ها.
همی که داخل اطاق شدم دیدم که حدسم درست است، هردویشان سرتخت افتیده بودن و با دیدن یک مرد ریشوی موی دراز زن چیغ زد و مرد خاست که از جایش بخیزه. اولین کاری که کدم بسرعت دروازه ره ده جایش ماندم که حداقل داخل اطاق مالوم نشه و باد از او از یخن مردکه گرفته و خوب چار پنج دفه سرشه ده دیوار کوبیدم که بیخی از پیشانیش خون فواره زد. باد ازو بجان زن که از ترس زبانش بند آمده بود رفتم و از موهایش گرفته خوب یک دو دفعه بلند کده ده زمین زدمش باد ازو ده پیشروی تخت شان چوکی ره کش کده شیشتم و از زن پرسیدم که دلیل بیوفایی ازو چی بود و چرا دختر و مادرمه کشت؟؟؟؟؟؟؟
زن که زبانش هم بند میشد گفت که پیش ازیکه همرایم عاروسی کنه فواد ره دوست داشت و وختی که عاروسی بزور سرش قبولانده میشه تصمیم میگیره که از خانه مه فرار کنه ولی یک دو سه دفعه مادر خدا بیامرزم سرش شکی میشه و دفعه آخر میبینه که همرای یک مرد بیگانه ده دان دروازه مشغول گپ زدن اس. شاید همو روز مادرم خو بوده و ایی زن به فکرایکه کسی گیرش نمی کنه همرای معشوقه اش به راز و نیاز پرداخته که مادرم گیرشان میکنه و ایی دو بدبخت دیگه هیچ راهی ره نمی بینن بجز ازیکه مادر بیچاره و بی پنای مه بکشن. باد ازی که او ره میکشن از خانه میگریزن و ایی زن تمام طلا و جواهراتشه میگیره که ده صورت ضرورت اونا ره بفروشه.
احمدخان مالوم دار اس که یک مرد افغان هیچوقت ایتور اشتباهات را عفو کده نمیتانه خصوصاً که مادر و دختر خوده، دو موجودی را که از خاطر اونا زندگی میکد از دست بته، همی بود که چشمهایمه خون میگیره و اول دست پای مرد ره بسته کده ده سر تخت میندازم و باد ازو بجان زن میایم، خوب لتش میکنم، تا اندازیکه دیگه میفامم که روح از جان کثیقش آزاد شده و باد ازو بجان مرد که از ترس کم مانده بود سکته کنه میرم و اول چند پنجه دستش ره با کارد میبرم و باد ازو خوب لتش میکنم و ده اخر ریسمان ره ده یکی از دستک های چت بسته کده حلق آویزش میکنم. مه دیگه مصروف انتقال گیری استم و هیچ خبر نی که نفر دان دروازه تمام ایی صحنه های وحشت آور ره دیده و رفته پولیس ره خبر کنه و از بد بختی حوزه پولیس هم ده همو نزدیکی است. همی که از ایی کار ها خلاص میشم و میخایم که از اطاق برایم که پولیس داخل شد و دستهایمه ولچک کد. از اونجه مستقیم مه ره بردن ولایت هرات و از ولایت روانم کدن ده ولایت کابل، شش ماه بی سرنوشت ماندم و باد از شش ماه ده هر سه محکمه به حبس ابد محکوم شدم. با وجودیکه مه هیچ از خود دفاع نکدم و نگفتم که دلیل ایی انتقام گیری چه بود، قاضی محکمه یک کمی مالومات ده باریم پیداکده بود شاید تحقیقات کده بودن خو به هرصورت وختی که نتیجه محکمه اعلان شد مه احساس راحتی کدم بخاطریکه انتقام مادر و دخترمه گرفته بودم ودیگه کسی نداشتم که از زندانی شدنم پریشان شون و فکر میکردم که حالی واقعاً زمان استراحت رسیده و زندان بهترین جای بریم است. تقریباً ده سال مه ده زندان ماندم و جزای مه بسیار سنگین بود. هم کارپرمشقت میکدم، هم عبادت میکدم و هم با همگی رویه نیک میکدم بخاطریکه مه ذاتاً تبهکار یا قاتل نبودم. به همی دلیل وقتیکه رئیس جمهور نو آمد، خاست بعضی زندانی های مثل مه ره که انتقام شان یک دلیل قوی داشته و ذاتاً آدمکش و دزد یا رهزن نیست ده عید سعید فطر مورد عفو قراربته و برعلاوه ازو، میعاد زندان شو و روز حساب میشه به همو دلیل مجموعاً از مه بیست سال حساب شده بود و زندانبان که بسیار همرایم صمیمی شده بود ده پیشنهاد نام مه ره هم درج کد و یک صبح بسیار مقبول بود که زندانبان آمد و مه ره گفت که کالای خوده ازش بگیرم، اول باورم نمی شد ولی وختی که گفت جدی است، فامیدم که مورد عفو قرار گرفتیم. مه ده طول ده سال بندرت خوده ده آئینه میدیدم بخاطریکه دلم شکسته بود و هیچ نمی خاستم شوق یا علاقه به زندگی و ایتور چیز ها پیداکنم. ولی روزیکه از زندان آزاد شدم و آمدم اینجه ده خانه پدری خود، اولین کاری که کدم یک حمام گرفتم و باد ازو خوده ده آئینه دیدم اما از دیدن خود براستی که تکان خوردم، دیدم که غم های ده سال پیش و ده سال زندگی ده زندان از مه یک پیرمرد هفتاد ساله ساخته.
دراینجا مراد سکوت میکند، گویی بار سنگینی را از روی قلبش برداشته اند. با آنکه مراد خود تمام داستانش را برایم شرح داد ولی هنوز هم باورم نمیشد که دوست دیرینه ام درچنین مصائب وغم ها و مشکلات گرفتار شده باشد. ولی هرچه بود خوش بودم از اینکه تمام آنها گذشته و رفته بودند و حالا دوستم می توانست با دل آرام به زندگی نتهایش ادامه دهد. از مراد پرسیدم که پلان های بعدی اش چیست؟ او گفت که حالا چند جریب زمین حاصلخیز را که از پدرش به ارث برده بفروش خواهد رساند و شروع به تجارت خواهد کرد و همچنان گفت که بعداز چندی شاید به کشور کانادا سفر کند و در آنجا یک زندگی مرفه برایش بسازد تا حداقل سال های اخیر عمرش را دور از تشویش های روزگار که مردم ما در داخل کشور با آن مواجه اند سپری نماید. من هم منحیث دوست برایش وعده دادم که در این راه هرچه از دستم برآید دریغ نخواهم کرد.
پایان
۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه
داستان مراد- بخش چهارم
نرس از اطاق بیرون رفت و داکتر ره صدا کرد. داکتر داخل اطاق شد و بطرف چپرکتم آمده اول نبضمه گرفت و باد ازو طرف چهره و چشمهایم خوب سیل کد و به نرس گفت که لباس ها و دیگه چیزهایمه بته چون بنظر داکتر جور شده بودم. از داکتر هم سوال پیشتر خوده پرسان کدم، داکتر بطرفم سیل کد و گفت که بیادر اگه یادت باشه همی که ده شفاخانه آمدی و ما دخترکته ماینه کدیم گفتیم که خدابیامرزیش. بمجردیکه داکتر همی گپه زد اشکهایم جاری شد و دیگه نتانستم خوده کنترول کنم. از او به باد دیگه احمدخان آمدم خانه و دیدم که مردم مادرکمه هم به خاک سپردن، رفتم سرقبر ازو هم خوب گریه کدم و خوده ملامت کدم که ده اخرین دقایق زندگی مادرم بالای سرش نبودم.
احمد درجریان شنیدن قصه بطرف مراد میدید و از اینکه دوست دیرینه اش اشک میریزد و قصه میکند بسیار قلبش متاثر میگردید. ولی چاره چه بود؟ احمد دردلش میگفت ایکاش من برای دوستم چیزی انجام داده میتوانستم.
اما احمد نمیدانست که با شنیدن قصه دردناک مراد به او کمک بزرگی می نماید زیرا غصه و اندوه زمانی سبک میشود که با کسی درمیان گذاشته شود.
مراد بدون توجه به گذشت زمان همچنان در مشکلات و غم های گذشته زندگیش غرق بود و هنوز هم دنباله داستان زندگیش را میگفت تا به آخر برساند. شاید درطول مدت زندگیش بعداز آنهمه مشکلات فراوان این اولین بار بود که مراد به گفتن داستان زندگیش پرداخته بود و به همین دلیل دلش نمی خواست بس کند.
مراد همچنان به سخن گفتن ادامه میداد: باد ازی گپها خانه آمدم، هیچ چیز خوشم نمی آمد. هرطرف سایه مادرم و دخترکم میدیدم. چند روز اول بکلی مثل آدم های گیچ بودم، نه چیزی میفامیدم و نه فکرم درست کارمیکد. خدا خیربته همی همسایه ره برم یگان لقمه نان روان میکدن. خو باد از چند روز آهسته آهسته فکرم کار میکد میدیدم که سر و وضع خانه درست نیست، تمام کالایم تیت و پرک استن. اول سر و وضع خانه ره جور کدم و باد ازو خوده ده آئینه دیدم، اصلاً شناخته نمی شدم، باور کو که ده چند روز غم و تشویش سر و ریشم سفید شده و بسیار دراز هم شده بود. رفتم سلمانی و سرو ریش خوده جور کده آمدم خانه. حالی دیگه تمام فکرم یکطرف معطوف شده بود، خانمم کجاست؟؟؟ چه گپ شده بود که هم مادرم از پیشم رفت و هم دخترم. دلیل چه بود؟ چرا ایتور گپا رخ داد؟؟ تمام سوالها ده فکرم جمع میشدن و هیچ جواب بریشان نمی یافتم. یکی دو روز سرپلان که ده فکر خود طرح کده بودم خوب فکر کدم و سنجیدم که چقدر به سوالهایم جواب میته. شروع کار ره روز شنبه تعیین کدم و تصمیم گرفتم که تا شنبه آرام استراحت کنم.
۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سهشنبه
زنده گی بی تو محال است - بخش چهارم
مژده همیشه به فکر فامیلش بود و هیچ گاهی برای خود فکر نه کرده بود ولی امروز به خود ، به زنده گی خود، به پوهنتون به همصنفی هایش فکر میکرد دفعتاً چهره مجید در مقابل اش ظاهرشد، از خود پرسید که آیا مجید را دوست دارد، آیا میتوانست که بالای او اعتبار کند، آیا مجید آن مرد بود که او را درک کرده می توانست بعد کرکتر و شخصیت مجید را در نظر آورد و لبخند رضایت بخش به لبانش نقش بست و احساس آرامش نمود.
مجید روزی سخت را پشت سر گذاشتاند چرا که مژده نیامده بود و نتوانست تا چهره زیبا مژده را ببیند. مجید تصمیم خود را گرفته بود، میخواست که راز دل را به یا بگوئید ،بعد از تلاش زیاد با خود عهد کرد که فردا مژده را از رازدل با خبر سازد. هرچه باداباد ولی باید اورا میگفت به همین منظور شب یک نامه بسیار کوتاه ولی بسیار با احساس را نوشت در آن نامه نوشت " که تو زنده گی برای محال است"، گفت که "بدون تو زنده گی بی مفهوم خواهد بود"، گفت که" ملکه قلب ام هستی"، گفت که "تو تمام تار پود وجود ام را تسخیرکرده یی از تو میخواهم که تمام زنده گی در کنار من باشی ، دلبرا تو یار من باشی"
نامه را برای باردوم هم نخواند فقد چهار قاط کرد ودر میان کتابچه خود گذاشت.
روز بعدی مجید با همصنفی های خود در صحن پوهنتون ایستاده بوده و با آنها احوال پرسی و شوخی میکرد مژده را دید که با جمعی از دختران آنطرف تر ایستاده است وقتی چشمان شان باهم تلاقی کرد مژده آهسته با سرسلام داد و بعد از جمع دختران جدا شده و بطرف مجید آمد.
مجید هم به طرف مژده روان شدوقتی به اورسید سلام کرد، مژده در جواب علیک گرفت.