۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

داستان مراد - بخش دوم

همه گپا عاجل جور شد و عروسی مه شد. ازو به باد خوشی های خانه ما از بین رفت احمد خان.
احمد با نگاه های پرسش آلود بطرف مراد میدید و در ذهنش سوالهای مختلف پیدا میشد که چرا بعد از ازدواج مراد خوشی های خانه شان از بین رفت.
مراد بادرک نگاهای پرسش آلو احمد، شروع به گفتن باقیمانده قصه زندگی خود کرد.

مراد: احمد خان بیگی چای ره که سرد میشه. خو بیادر خانمم بسیار زبان باز بود و مادرم هم که یک زن رنجدیده بود نمی تانست زبان بازی ازو ره قبول کنه به همی خاطر هر روز بگو و مگو ده خانه جریان داشت.

احمد: مراد خان ببخشی که مه گپته میگیرم، اما ایتور جاروجنجال ها خو در هر خانه است. همرای ایتور جنجال ها خو ما و شما عادت داریم، از طفلی که ده خانه های ما ایتور گپ ها است تا زمانی که میمیریم.

مراد با نوع ناراحتی بطرف احمد خیره میشود ولی بدون اینکه درمورد نظریه بیجای احمد چیزی بگوید ادامه میدهد:

مه هر روز سرگردان نان پیدا کدن بودم و هروخت که خانه می آمدم باز میدیدم که جاروجنجال جریان داره. موضوع خانه از یکطرف و جنجال های بیرون از دیگه طرف مه ره خسته ساخته بود.
خو باز هم زندگی میکدم و به هیچکس شکایت نمی کدم. رفته رفته یکسال تیر شد و صاحب یک اولا شدیم. بعوض ایکه وضعیت خوب شوه، بدتر شد اما خود طفلک ما ساعتیری شده بود و آهسته آهسته میدیدم که مادرم خوش است. فکر میکدم که شاید همه چیز به حالت عادی تبدیل شوه.

دراین لحظه چهره مراد بی اندازه تاثر انگیز و غم آلود بود. احمد با مشاهده چهره دوستش نزدیک بود فریاد بزند که ای مراد چرا چهره ات اینقدر درهم رفت؟؟؟؟
ولی احمد توانست تا احساسات خود را اداره نموده و منتظر بماند که مراد چه موضوع ر ا میخواهد بیان کند.

ادامه دارد....

هیچ نظری موجود نیست: