«نوه ها و مادر بزرگها در دهکده جهانی!»
علیزاده طوسی
تصویر خدای عصبانی از بد کاریهای "فرزندان آدم" و پشیمان از خلقت "خود آدم" از چشم میکل آنژ (Michelangelo) نقاش، مجسّمه ساز و شاعر ایتالیایی (1564-1475).
دیدنِ صحنه هایی از زندگی آدمها به اندازه ای زیبا و دلنشین است که می تواند شما را به یاد موقعی بیندازد که خدا از خلقت "آدم" فارغ شده بود و نشسته بود او را تماشا می کرد و از هنر خودش لذّت می برد.
در دنیای امروز از این صحنه ها زیاد نمی بینیم. شاید حالا دیگر خدا هم با تماشای هفت میلیارد بچّه های آن "آدم اوّل" و آتشی که در بهشت زمین سوزانده اند و می سوزانند و بلاهایی که به سر همدیگر آورده اند و می آورند، از خلقت آدم پشیمان شده باشد و از دیدنِ بعضی صحنه ها که فقط چشم "انسان" های درد شناس و حقیقت جو آنها را می بیند، دلش تاریک بشود و اشک به چشمش بیاید.
صدا
حالا دلم می خواهد یکی از این صحنه ها را برای شما تعریف کنم. می دانم که از عهدۀ توصیف این صحنه بر نمی آیم، ولی سعی خودم را می کنم.
خودتان را جای من بگذارید و این صحنه را در ذهنتان تماشا کنید: آمبولانسی که مرا به بیمارستان می برد، در مقابل در خانه بیمار بعدی توقف کرده است. راننده، بعد از ده دقیقه ای معطّلی، یک پیر زن بالای نود سال را با صندلی چرخدار از عقب آمبولانس می آورد تو. پیر زن با جیغی که از سیاهچال غصّه و از حنجره وحشت در می آید، می گوید: "مرا کجا می برید؟ من نمی خواهم بیایم! من زنده ام! کجام می برید؟"
یک دسته از پرستارهای فیلیپینی که در هر جای دنیا کار کنند و هر غصّه ای داشته باشند، باید یادشان باشد که همیشه لبخند بزنند.
پرستار بیست و دو سه ساله ملیح و حلیمی که همراه اوست، دست او را که پوست خشکیده ای است روی استخوانهای پوسیده، می گیرد و آن را، مثل اینکه گل سرخی یا سینه قویی باشد، نوازش می کند و می گوید: "می رویم بیمارستان!" و پیر زن، عین نوجوانی که بخواهند او را از خانه بیرونش بکشند و ببرند، تیربارانش کنند، شروع می کند به گریه کردن و فریاد می زند: "مرا به قبرستان نبرید! نمی خواهم بمیرم! من هنوز زنده ام!"
و پرستار، دختری از جایی در جنوب شرقی آسیا، شاید از فیلیپین، صورت مسخ شده و کراهت انگیز پیر زن را می بوسد، توی چشمهای وحشت زده او نگاه می کند و می گوید: "نه، نترس! می رویم بیمارستان برای من! دکتر می خواهد مرا معاینه بکند! شما با من می آیی که من تنها نباشم!" و حالا، با اینکه چشمهایش آیینه غمهای دل تاریک اوست، صورتش را به زور با لبخند روشن می کند و یک باردیگر او را می بوسد. پیر زن کمی آرام می شود و می گوید: "آره، من با تو می آیم که تنها نباشی! من با تو تنها نیستم! ما با هم هستیم! مرا توی بیمارستان تنها نگذاری!"
این هم تصویر یکی از هزاران هزار مادر بزرگ فقیر فیلیپینی که خدا می داند در دلش چه می گذرد و چه آرزویی دارد و منتظر چیست.
و من دارم می بینم که مادر بزرگ این پرستار فیلیپینی با خانواده اش در "مانیل" توی یک آلونک زندگی می کند و هر وقت نامه ای از نوه اش می آید، همه خوشحال می شوند و اگر جزئی پولی فرستاده باشد، خوشحال تر می شوند، ولی مادر بزرگ زار زار گریه می کند و آه می کشد و می گوید: "کاشکی تا من نمرده ام، نوه ام بیاید، یک بار دیگر او را ببینم!" و باز دارم می بینم که نوه پیرزن انگلیسی در "اِمارات" یا "عربستان" مشغول پرستاری از مادر بزرگی است که نوه هایش در سویس هستند، یا در فرانسه، یا در ایتالیا، و به یادشان نمی آید که مادر بزرگی داشته اند.
امروزه بعضیها فکر می کنند که دنیا از خیلی جهات دارد به یک دهکده بزرگ تبدیل می شود! شما چی فکر می کنید؟ می خواهم بگویم که توی این دهکده بزرگ اگر تماشای این صحنه از زندگی نوه های فیلیپینی در لندن و نوه های انگلیسی در عربستان و مادر بزرگهای نومیدشان اشک به چشمتان نمی آورد، مطمئن باشید که آدم خوشبختی هستید و قدر این خوشبختی را بدانید!
همیشه یکجا باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر