مراد با چهره اندوهگین به ادامه قصه دردبار زندگیش می پردازد:
نرس از اطاق بیرون رفت و داکتر ره صدا کرد. داکتر داخل اطاق شد و بطرف چپرکتم آمده اول نبضمه گرفت و باد ازو طرف چهره و چشمهایم خوب سیل کد و به نرس گفت که لباس ها و دیگه چیزهایمه بته چون بنظر داکتر جور شده بودم. از داکتر هم سوال پیشتر خوده پرسان کدم، داکتر بطرفم سیل کد و گفت که بیادر اگه یادت باشه همی که ده شفاخانه آمدی و ما دخترکته ماینه کدیم گفتیم که خدابیامرزیش. بمجردیکه داکتر همی گپه زد اشکهایم جاری شد و دیگه نتانستم خوده کنترول کنم. از او به باد دیگه احمدخان آمدم خانه و دیدم که مردم مادرکمه هم به خاک سپردن، رفتم سرقبر ازو هم خوب گریه کدم و خوده ملامت کدم که ده اخرین دقایق زندگی مادرم بالای سرش نبودم.
احمد درجریان شنیدن قصه بطرف مراد میدید و از اینکه دوست دیرینه اش اشک میریزد و قصه میکند بسیار قلبش متاثر میگردید. ولی چاره چه بود؟ احمد دردلش میگفت ایکاش من برای دوستم چیزی انجام داده میتوانستم.
اما احمد نمیدانست که با شنیدن قصه دردناک مراد به او کمک بزرگی می نماید زیرا غصه و اندوه زمانی سبک میشود که با کسی درمیان گذاشته شود.
مراد بدون توجه به گذشت زمان همچنان در مشکلات و غم های گذشته زندگیش غرق بود و هنوز هم دنباله داستان زندگیش را میگفت تا به آخر برساند. شاید درطول مدت زندگیش بعداز آنهمه مشکلات فراوان این اولین بار بود که مراد به گفتن داستان زندگیش پرداخته بود و به همین دلیل دلش نمی خواست بس کند.
مراد همچنان به سخن گفتن ادامه میداد: باد ازی گپها خانه آمدم، هیچ چیز خوشم نمی آمد. هرطرف سایه مادرم و دخترکم میدیدم. چند روز اول بکلی مثل آدم های گیچ بودم، نه چیزی میفامیدم و نه فکرم درست کارمیکد. خدا خیربته همی همسایه ره برم یگان لقمه نان روان میکدن. خو باد از چند روز آهسته آهسته فکرم کار میکد میدیدم که سر و وضع خانه درست نیست، تمام کالایم تیت و پرک استن. اول سر و وضع خانه ره جور کدم و باد ازو خوده ده آئینه دیدم، اصلاً شناخته نمی شدم، باور کو که ده چند روز غم و تشویش سر و ریشم سفید شده و بسیار دراز هم شده بود. رفتم سلمانی و سرو ریش خوده جور کده آمدم خانه. حالی دیگه تمام فکرم یکطرف معطوف شده بود، خانمم کجاست؟؟؟ چه گپ شده بود که هم مادرم از پیشم رفت و هم دخترم. دلیل چه بود؟ چرا ایتور گپا رخ داد؟؟ تمام سوالها ده فکرم جمع میشدن و هیچ جواب بریشان نمی یافتم. یکی دو روز سرپلان که ده فکر خود طرح کده بودم خوب فکر کدم و سنجیدم که چقدر به سوالهایم جواب میته. شروع کار ره روز شنبه تعیین کدم و تصمیم گرفتم که تا شنبه آرام استراحت کنم.
نرس از اطاق بیرون رفت و داکتر ره صدا کرد. داکتر داخل اطاق شد و بطرف چپرکتم آمده اول نبضمه گرفت و باد ازو طرف چهره و چشمهایم خوب سیل کد و به نرس گفت که لباس ها و دیگه چیزهایمه بته چون بنظر داکتر جور شده بودم. از داکتر هم سوال پیشتر خوده پرسان کدم، داکتر بطرفم سیل کد و گفت که بیادر اگه یادت باشه همی که ده شفاخانه آمدی و ما دخترکته ماینه کدیم گفتیم که خدابیامرزیش. بمجردیکه داکتر همی گپه زد اشکهایم جاری شد و دیگه نتانستم خوده کنترول کنم. از او به باد دیگه احمدخان آمدم خانه و دیدم که مردم مادرکمه هم به خاک سپردن، رفتم سرقبر ازو هم خوب گریه کدم و خوده ملامت کدم که ده اخرین دقایق زندگی مادرم بالای سرش نبودم.
احمد درجریان شنیدن قصه بطرف مراد میدید و از اینکه دوست دیرینه اش اشک میریزد و قصه میکند بسیار قلبش متاثر میگردید. ولی چاره چه بود؟ احمد دردلش میگفت ایکاش من برای دوستم چیزی انجام داده میتوانستم.
اما احمد نمیدانست که با شنیدن قصه دردناک مراد به او کمک بزرگی می نماید زیرا غصه و اندوه زمانی سبک میشود که با کسی درمیان گذاشته شود.
مراد بدون توجه به گذشت زمان همچنان در مشکلات و غم های گذشته زندگیش غرق بود و هنوز هم دنباله داستان زندگیش را میگفت تا به آخر برساند. شاید درطول مدت زندگیش بعداز آنهمه مشکلات فراوان این اولین بار بود که مراد به گفتن داستان زندگیش پرداخته بود و به همین دلیل دلش نمی خواست بس کند.
مراد همچنان به سخن گفتن ادامه میداد: باد ازی گپها خانه آمدم، هیچ چیز خوشم نمی آمد. هرطرف سایه مادرم و دخترکم میدیدم. چند روز اول بکلی مثل آدم های گیچ بودم، نه چیزی میفامیدم و نه فکرم درست کارمیکد. خدا خیربته همی همسایه ره برم یگان لقمه نان روان میکدن. خو باد از چند روز آهسته آهسته فکرم کار میکد میدیدم که سر و وضع خانه درست نیست، تمام کالایم تیت و پرک استن. اول سر و وضع خانه ره جور کدم و باد ازو خوده ده آئینه دیدم، اصلاً شناخته نمی شدم، باور کو که ده چند روز غم و تشویش سر و ریشم سفید شده و بسیار دراز هم شده بود. رفتم سلمانی و سرو ریش خوده جور کده آمدم خانه. حالی دیگه تمام فکرم یکطرف معطوف شده بود، خانمم کجاست؟؟؟ چه گپ شده بود که هم مادرم از پیشم رفت و هم دخترم. دلیل چه بود؟ چرا ایتور گپا رخ داد؟؟ تمام سوالها ده فکرم جمع میشدن و هیچ جواب بریشان نمی یافتم. یکی دو روز سرپلان که ده فکر خود طرح کده بودم خوب فکر کدم و سنجیدم که چقدر به سوالهایم جواب میته. شروع کار ره روز شنبه تعیین کدم و تصمیم گرفتم که تا شنبه آرام استراحت کنم.
همیشه یکجا باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر