۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

زنده گی بی تو محال است - بخش چهارم

فردای آنروز مژده به پوهنتون نه رفت وخواست که به کارهای شخصی خود رسیده گی کند. مژده در یک فامیل فقیر زنده گی میکرد پدرش مرد سالخورده و مریض بود، مرض قلبی سال ها بودکه اورا میرنجانید و دراین اواخر حتی نمیتوانست کار را انجام دهد. مادر مژده چند سال قبل از اثر جنگ های خانمانسوز از بین رفته بود و این مژده بوده که با کوشش مردانه خود دوخواهر ویک برادر کوچک خود را نان میداد. مژده برعلاوه اینکه درس میخواند، بعضی کارها را به شکل قراداد انجام میداد و کار ترجمه بعضی از کتاب های وزارت معارف و ریاست سواد آموزی را روی دست داشت. با وجود این همه تلاش ولی نمیتوانست تا تمام مشکلات را حل نماید چرا که یک زن بود و مخصوصاً که در این اواخر مریضی پدرش خرچ بسیاز زیاد داشت. فلهذا گاه گاهی از کاکایش که در خارج زنده گی میکرد، کمک میطلبید.
مژده همیشه به فکر فامیلش بود و هیچ گاهی برای خود فکر نه کرده بود ولی امروز به خود ، به زنده گی خود، به پوهنتون به همصنفی هایش فکر میکرد دفعتاً چهره مجید در مقابل اش ظاهرشد، از خود پرسید که آیا مجید را دوست دارد، آیا میتوانست که بالای او اعتبار کند، آیا مجید آن مرد بود که او را درک کرده می توانست بعد کرکتر و شخصیت مجید را در نظر آورد و لبخند رضایت بخش به لبانش نقش بست و احساس آرامش نمود.

مجید روزی سخت را پشت سر گذاشتاند چرا که مژده نیامده بود و نتوانست تا چهره زیبا مژده را ببیند. مجید تصمیم خود را گرفته بود، میخواست که راز دل را به یا بگوئید ،بعد از تلاش زیاد با خود عهد کرد که فردا مژده را از رازدل با خبر سازد. هرچه باداباد ولی باید اورا میگفت به همین منظور شب یک نامه بسیار کوتاه ولی بسیار با احساس را نوشت در آن نامه نوشت " که تو زنده گی برای محال است"، گفت که "بدون تو زنده گی بی مفهوم خواهد بود"، گفت که" ملکه قلب ام هستی"، گفت که "تو تمام تار پود وجود ام را تسخیرکرده یی از تو میخواهم که تمام زنده گی در کنار من باشی ، دلبرا تو یار من باشی"
نامه را برای باردوم هم نخواند فقد چهار قاط کرد ودر میان کتابچه خود گذاشت.
روز بعدی مجید با همصنفی های خود در صحن پوهنتون ایستاده بوده و با آنها احوال پرسی و شوخی میکرد مژده را دید که با جمعی از دختران آنطرف تر ایستاده است وقتی چشمان شان باهم تلاقی کرد مژده آهسته با سرسلام داد و بعد از جمع دختران جدا شده و بطرف مجید آمد.
مجید هم به طرف مژده روان شدوقتی به اورسید سلام کرد، مژده در جواب علیک گرفت.


همیشه یکجا باشید


هیچ نظری موجود نیست: