مژده را دید که به دروازه صنف منتظر است و از استاد اجازه میخواهد. از طالع بلند مجید آنروز چوکی پهلویش خالی بود و بعد از اینکه مژده داخل صنف شد مستقیماً به طرف مجید آمد و روی چوکی نشست و آهسته به او سلام داد.
شاید مجید اصلاً به فکر اش خطور نمیکرد که مژده بیآید پهلوی او بنشیند و اینطور روئیه دوستانه داشته باشد. ساعت درسی ختم شد، استاد بیرون رفت و محصلین میتوانستند برای چند دقیقه یی تفریح داشته باشند. مجید حیران بود که چه عکس العمل کند و چه بگوئید در همین فکر و خیال بود که خاطره به فریادش رسید و از مژده پرسید، باز ناوقت آمدی.
خاطره گفت: چطور کنم، بیروبار زیاد است و تو که میفهمی در خانه هم جنجال و کار زیاد میباشد و با خنده دوستانه ادامه داد فکر نه کنم که از این به بعد مشکلی ایجاد گردد چون دوستی خوبی داریم و بعد به طرف مجید اشاره کرد.
مجید که محو تماشایی مژده بود، با وارخطایی جواب داد: بلی البته من افتخار میدانم که کمکی با شما کرده باشم.
مژده گفت: همصنفی ها همیشه از شما به نیکویی یاد میکنند ولی شما از آن زیاده شخص خوب و مهربان هستید.
لطف دارید مژده جان مرا زیاد شرمنده نسازید.
خاطره گفت: چطور است که ما و شما بین خود دوست باشیم.
مژده گفت: خوب معلوم دار است که دوست هستیم.
من فکر نه می کنم، ما به شکلی رسمی حرف میزنیم فکر کنی که در کدام مجلس سیاسی هستی، نه باید اینطور رسمی حرف بزنیم. چطور مجید جان!
بلی راست فرمودید، رسمی حرف زدن خسته کن است.
مژده: تو که باز شروع کدی
اوه، اشتباه مه، دفه دیگه تکرار نمیشه
آنروز برای مجید روز خاطره انگیز و شرین بود و نفهمید که چطور روز گذشت و چگونه شب شد. شب در بستر خواب افتید ولی خواب به چشمانش راه نیافت، به ساده گی، به زیبایی، به صداقت ، به پاکی مژده فکرمیکرد آهسته آهسته چشمانش سنگین شد وبه خواب رفت. رویایی شرین مدید، درخواب دید که با مژده عروسی کرده و هر دو باهم زنده گی خوش و خندانی را در فضایی پر از صمیمیت سپری میکنند و برای خود جهانی زیبایی ساخته اند ولی دفعتاً ابر سیاهی پیدا می شود و همه جا را قیرگون میسازد او در آن سیاهی مژده از گم میکند ، هرچه فریاد میزند، مژده تو کجایی ولی صدایش در آن فضا تیره و تار میپیچد ولی جوابی نمیگیرد. داشت دیوانه میشد ، صدای خود را بلندترکرد، بلندتر ولی دفعتاً روشنی تندی به چشم اش خورد و پدرش را دید که داخل اطاق اش گردیده از وی پرسید : فرزندم خواب میدیدی.
مجید که از خواب بیدار شده بود گفت: نی پدرجان چیژی مهم نبود، معذرت میخواهم که باعث زحمت شما شدم.
نی فرزندم ، تو پسر منی و هیچ پدری از فرزندش به زحمت نمیشود، حالی استراحت کن. چراغ را خاموش نموده و از اطاق خارج شد.
مجید تا صبح نه خوابید زیرا میترسد که اگر بخوابد باز همان رویا به دنبالش بیآید.
شاید مجید اصلاً به فکر اش خطور نمیکرد که مژده بیآید پهلوی او بنشیند و اینطور روئیه دوستانه داشته باشد. ساعت درسی ختم شد، استاد بیرون رفت و محصلین میتوانستند برای چند دقیقه یی تفریح داشته باشند. مجید حیران بود که چه عکس العمل کند و چه بگوئید در همین فکر و خیال بود که خاطره به فریادش رسید و از مژده پرسید، باز ناوقت آمدی.
خاطره گفت: چطور کنم، بیروبار زیاد است و تو که میفهمی در خانه هم جنجال و کار زیاد میباشد و با خنده دوستانه ادامه داد فکر نه کنم که از این به بعد مشکلی ایجاد گردد چون دوستی خوبی داریم و بعد به طرف مجید اشاره کرد.
مجید که محو تماشایی مژده بود، با وارخطایی جواب داد: بلی البته من افتخار میدانم که کمکی با شما کرده باشم.
مژده گفت: همصنفی ها همیشه از شما به نیکویی یاد میکنند ولی شما از آن زیاده شخص خوب و مهربان هستید.
لطف دارید مژده جان مرا زیاد شرمنده نسازید.
خاطره گفت: چطور است که ما و شما بین خود دوست باشیم.
مژده گفت: خوب معلوم دار است که دوست هستیم.
من فکر نه می کنم، ما به شکلی رسمی حرف میزنیم فکر کنی که در کدام مجلس سیاسی هستی، نه باید اینطور رسمی حرف بزنیم. چطور مجید جان!
بلی راست فرمودید، رسمی حرف زدن خسته کن است.
مژده: تو که باز شروع کدی
اوه، اشتباه مه، دفه دیگه تکرار نمیشه
آنروز برای مجید روز خاطره انگیز و شرین بود و نفهمید که چطور روز گذشت و چگونه شب شد. شب در بستر خواب افتید ولی خواب به چشمانش راه نیافت، به ساده گی، به زیبایی، به صداقت ، به پاکی مژده فکرمیکرد آهسته آهسته چشمانش سنگین شد وبه خواب رفت. رویایی شرین مدید، درخواب دید که با مژده عروسی کرده و هر دو باهم زنده گی خوش و خندانی را در فضایی پر از صمیمیت سپری میکنند و برای خود جهانی زیبایی ساخته اند ولی دفعتاً ابر سیاهی پیدا می شود و همه جا را قیرگون میسازد او در آن سیاهی مژده از گم میکند ، هرچه فریاد میزند، مژده تو کجایی ولی صدایش در آن فضا تیره و تار میپیچد ولی جوابی نمیگیرد. داشت دیوانه میشد ، صدای خود را بلندترکرد، بلندتر ولی دفعتاً روشنی تندی به چشم اش خورد و پدرش را دید که داخل اطاق اش گردیده از وی پرسید : فرزندم خواب میدیدی.
مجید که از خواب بیدار شده بود گفت: نی پدرجان چیژی مهم نبود، معذرت میخواهم که باعث زحمت شما شدم.
نی فرزندم ، تو پسر منی و هیچ پدری از فرزندش به زحمت نمیشود، حالی استراحت کن. چراغ را خاموش نموده و از اطاق خارج شد.
مجید تا صبح نه خوابید زیرا میترسد که اگر بخوابد باز همان رویا به دنبالش بیآید.
ادامه دارد............
همیشه یکجا باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر