مراد: یک روز که از وظیفه خسته و زله خانه آمدم، صحنه ئی را دیدم که کم بود قلبم ایستاد شوه. طفلکم ده حالت زار در غنداقش پیچیده شده و رنگکش نزدیک به کبودی بود. احمد خان باور کو کم بود سرمه ده دیوال بزنم، موهایمه محکم گرفته و چیغ زدم: مادر............ مادر جان کجا استی؟ دخترکم مرد..................................
دراین لحظه از چشمان مراد قطرات اشک باریدن گرفت، احمد با دیدن حالت مراد نتوانست احساساتش را کنترول کند و مانند طفل خردسال گریستن گرفت.
مراد اشک چشمانش را درحالیکه مانند جویبار جریان داشت با دستانش پاک کرد. حالا او در نظر احمد شکسته تر از چیزیکه قبلاً دیده بود می آمد. واقعاً چهره مراد درآن لحظه مانند پیرمرد هفتاد ساله شکسته و چروکیده بود.
مراد به ادامه قصه دردبار زندگی اش ادامه داد:
احمد خان هرطرف میدیدم هیچ چیز بنظر نمی رسید، خیالم می آمد که سرم شو شده. هرچی چیغ میزنم، نه مادر خوده میافم و نه خانممه و طفلکم رنگ و رویش دیگام کبود تر شده میرفت، دیگه نفامیدم که چه میکنم همی دختر خوده بغل کده از خانه برآمدم و دوان دوان طرف یک موتر تکسی رفتم که مه ره تا شفاخانه برسانه، تکسی ران بسیار آدم نیک دل بود، خدا خیریش بته او هم بدون ازیکه در باره کراه و گپ سخن چیزی بگویه مه ره برد تا شفاخانه.
حالی ده شفاخانه رسیدیم، هیچکس گپ مه ره نمی شنوه، هرچی میگم نه داکتر ها ده قصیم استن و نه نرس ها. برایشان گریان میکنم که خیر است همی طفل مه ره نجات بتین، کی است که بشنوه. همی که یک آدم معتبر یا بلند رتبه ویا کدام آدم مشهور مثل نطاق رادیو یا تلویزیون میایه، همگی طرف ازو میدون. واسطه دار ها هم کارشان خوب پیش میره اما ده قصه مه که کالای عادی ده جانم، طفل نازنینم ده بغلم بود، هیچکس نبود. بعد از هزاران مشکلات و فریاد زدن، بلاخره یک داکتر دلش برم سوخت و دخترکم را گرفت و به اطاق معاینه برد. داکتر به معاینه شروع کرد و بعد از چند دقیقه گفت برادر دخترک شما را خدا بیامرزه. گپ او مثل خنجر در قلب ام فرو رفت و مرا فیصله ساخت. چشمهایم سیاهی رفت و دیگه نتانستم سرپای خود ایستاده شوم. یکوختی که به هوش آمدم، دیدم که ده سر چپرکت افتیدیم. از نرس که پالویم بود پرسان کدم همشیره طفلکم چی شد؟ نرس طرفم ایتور سیل کد که فقط مه دیوانه باشم.
دراین لحظه از چشمان مراد قطرات اشک باریدن گرفت، احمد با دیدن حالت مراد نتوانست احساساتش را کنترول کند و مانند طفل خردسال گریستن گرفت.
مراد اشک چشمانش را درحالیکه مانند جویبار جریان داشت با دستانش پاک کرد. حالا او در نظر احمد شکسته تر از چیزیکه قبلاً دیده بود می آمد. واقعاً چهره مراد درآن لحظه مانند پیرمرد هفتاد ساله شکسته و چروکیده بود.
مراد به ادامه قصه دردبار زندگی اش ادامه داد:
احمد خان هرطرف میدیدم هیچ چیز بنظر نمی رسید، خیالم می آمد که سرم شو شده. هرچی چیغ میزنم، نه مادر خوده میافم و نه خانممه و طفلکم رنگ و رویش دیگام کبود تر شده میرفت، دیگه نفامیدم که چه میکنم همی دختر خوده بغل کده از خانه برآمدم و دوان دوان طرف یک موتر تکسی رفتم که مه ره تا شفاخانه برسانه، تکسی ران بسیار آدم نیک دل بود، خدا خیریش بته او هم بدون ازیکه در باره کراه و گپ سخن چیزی بگویه مه ره برد تا شفاخانه.
حالی ده شفاخانه رسیدیم، هیچکس گپ مه ره نمی شنوه، هرچی میگم نه داکتر ها ده قصیم استن و نه نرس ها. برایشان گریان میکنم که خیر است همی طفل مه ره نجات بتین، کی است که بشنوه. همی که یک آدم معتبر یا بلند رتبه ویا کدام آدم مشهور مثل نطاق رادیو یا تلویزیون میایه، همگی طرف ازو میدون. واسطه دار ها هم کارشان خوب پیش میره اما ده قصه مه که کالای عادی ده جانم، طفل نازنینم ده بغلم بود، هیچکس نبود. بعد از هزاران مشکلات و فریاد زدن، بلاخره یک داکتر دلش برم سوخت و دخترکم را گرفت و به اطاق معاینه برد. داکتر به معاینه شروع کرد و بعد از چند دقیقه گفت برادر دخترک شما را خدا بیامرزه. گپ او مثل خنجر در قلب ام فرو رفت و مرا فیصله ساخت. چشمهایم سیاهی رفت و دیگه نتانستم سرپای خود ایستاده شوم. یکوختی که به هوش آمدم، دیدم که ده سر چپرکت افتیدیم. از نرس که پالویم بود پرسان کدم همشیره طفلکم چی شد؟ نرس طرفم ایتور سیل کد که فقط مه دیوانه باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر