۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

تقاضا

ما همیشه منتظر نظریات و پیشنهادات شما عزیزان هستیم. هرگاه خواستید نظریات و مقالات شما دراین ویبلاگ نشر گردد، آنرا به ایمیل آدرس درج شده ارسال نموده و ممنون سازید.
با تشکر فراوان
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

زنده گی بی تو محال است - بخش سوم

مژده را دید که به دروازه صنف منتظر است و از استاد اجازه میخواهد. از طالع بلند مجید آنروز چوکی پهلویش خالی بود و بعد از اینکه مژده داخل صنف شد مستقیماً به طرف مجید آمد و روی چوکی نشست و آهسته به او سلام داد.
شاید مجید اصلاً به فکر اش خطور نمیکرد که مژده بیآید پهلوی او بنشیند و اینطور روئیه دوستانه داشته باشد. ساعت درسی ختم شد، استاد بیرون رفت و محصلین میتوانستند برای چند دقیقه یی تفریح داشته باشند. مجید حیران بود که چه عکس العمل کند و چه بگوئید در همین فکر و خیال بود که خاطره به فریادش رسید و از مژده پرسید، باز ناوقت آمدی.
خاطره گفت: چطور کنم، بیروبار زیاد است و تو که میفهمی در خانه هم جنجال و کار زیاد میباشد و با خنده دوستانه ادامه داد فکر نه کنم که از این به بعد مشکلی ایجاد گردد چون دوستی خوبی داریم و بعد به طرف مجید اشاره کرد.
مجید که محو تماشایی مژده بود، با وارخطایی جواب داد: بلی البته من افتخار میدانم که کمکی با شما کرده باشم.
مژده گفت: همصنفی ها همیشه از شما به نیکویی یاد میکنند ولی شما از آن زیاده شخص خوب و مهربان هستید.
لطف دارید مژده جان مرا زیاد شرمنده نسازید.

خاطره گفت: چطور است که ما و شما بین خود دوست باشیم.
مژده گفت: خوب معلوم دار است که دوست هستیم.
من فکر نه می کنم، ما به شکلی رسمی حرف میزنیم فکر کنی که در کدام مجلس سیاسی هستی، نه باید اینطور رسمی حرف بزنیم. چطور مجید جان!

بلی راست فرمودید، رسمی حرف زدن خسته کن است.
مژده: تو که باز شروع کدی
اوه، اشتباه مه، دفه دیگه تکرار نمیشه

آنروز برای مجید روز خاطره انگیز و شرین بود و نفهمید که چطور روز گذشت و چگونه شب شد. شب در بستر خواب افتید ولی خواب به چشمانش راه نیافت، به ساده گی، به زیبایی، به صداقت ، به پاکی مژده فکرمیکرد آهسته آهسته چشمانش سنگین شد وبه خواب رفت. رویایی شرین مدید، درخواب دید که با مژده عروسی کرده و هر دو باهم زنده گی خوش و خندانی را در فضایی پر از صمیمیت سپری میکنند و برای خود جهانی زیبایی ساخته اند ولی دفعتاً ابر سیاهی پیدا می شود و همه جا را قیرگون میسازد او در آن سیاهی مژده از گم میکند ، هرچه فریاد میزند، مژده تو کجایی ولی صدایش در آن فضا تیره و تار میپیچد ولی جوابی نمیگیرد. داشت دیوانه میشد ، صدای خود را بلندترکرد، بلندتر ولی دفعتاً روشنی تندی به چشم اش خورد و پدرش را دید که داخل اطاق اش گردیده از وی پرسید : فرزندم خواب میدیدی.
مجید که از خواب بیدار شده بود گفت: نی پدرجان چیژی مهم نبود، معذرت میخواهم که باعث زحمت شما شدم.
نی فرزندم ، تو پسر منی و هیچ پدری از فرزندش به زحمت نمیشود، حالی استراحت کن. چراغ را خاموش نموده و از اطاق خارج شد.
مجید تا صبح نه خوابید زیرا میترسد که اگر بخوابد باز همان رویا به دنبالش بیآید.
ادامه دارد............
همیشه یکجا باشید

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

First Medal bronze for Afghanistan







Afghanistan has got first bronze medal in history of Olympic game. The 20 years old Rohlah Nekpa has won bronze medal and stood as third position in 58 kg Tekwando Olympic match. He is a proud for our country and we congratulate all people of Afghanistan and his family.

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

داستان مراد- بخش سوم

مراد: یک روز که از وظیفه خسته و زله خانه آمدم، صحنه ئی را دیدم که کم بود قلبم ایستاد شوه. طفلکم ده حالت زار در غنداقش پیچیده شده و رنگکش نزدیک به کبودی بود. احمد خان باور کو کم بود سرمه ده دیوال بزنم، موهایمه محکم گرفته و چیغ زدم: مادر............ مادر جان کجا استی؟ دخترکم مرد..................................

دراین لحظه از چشمان مراد قطرات اشک باریدن گرفت، احمد با دیدن حالت مراد نتوانست احساساتش را کنترول کند و مانند طفل خردسال گریستن گرفت.
مراد اشک چشمانش را درحالیکه مانند جویبار جریان داشت با دستانش پاک کرد. حالا او در نظر احمد شکسته تر از چیزیکه قبلاً دیده بود می آمد. واقعاً چهره مراد درآن لحظه مانند پیرمرد هفتاد ساله شکسته و چروکیده بود.

مراد به ادامه قصه دردبار زندگی اش ادامه داد:
احمد خان هرطرف میدیدم هیچ چیز بنظر نمی رسید، خیالم می آمد که سرم شو شده. هرچی چیغ میزنم، نه مادر خوده میافم و نه خانممه و طفلکم رنگ و رویش دیگام کبود تر شده میرفت، دیگه نفامیدم که چه میکنم همی دختر خوده بغل کده از خانه برآمدم و دوان دوان طرف یک موتر تکسی رفتم که مه ره تا شفاخانه برسانه، تکسی ران بسیار آدم نیک دل بود، خدا خیریش بته او هم بدون ازیکه در باره کراه و گپ سخن چیزی بگویه مه ره برد تا شفاخانه.
حالی ده شفاخانه رسیدیم، هیچکس گپ مه ره نمی شنوه، هرچی میگم نه داکتر ها ده قصیم استن و نه نرس ها. برایشان گریان میکنم که خیر است همی طفل مه ره نجات بتین، کی است که بشنوه. همی که یک آدم معتبر یا بلند رتبه ویا کدام آدم مشهور مثل نطاق رادیو یا تلویزیون میایه، همگی طرف ازو میدون. واسطه دار ها هم کارشان خوب پیش میره اما ده قصه مه که کالای عادی ده جانم، طفل نازنینم ده بغلم بود، هیچکس نبود. بعد از هزاران مشکلات و فریاد زدن، بلاخره یک داکتر دلش برم سوخت و دخترکم را گرفت و به اطاق معاینه برد. داکتر به معاینه شروع کرد و بعد از چند دقیقه گفت برادر دخترک شما را خدا بیامرزه. گپ او مثل خنجر در قلب ام فرو رفت و مرا فیصله ساخت. چشمهایم سیاهی رفت و دیگه نتانستم سرپای خود ایستاده شوم. یکوختی که به هوش آمدم، دیدم که ده سر چپرکت افتیدیم. از نرس که پالویم بود پرسان کدم همشیره طفلکم چی شد؟ نرس طرفم ایتور سیل کد که فقط مه دیوانه باشم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

داستان مراد - بخش دوم

همه گپا عاجل جور شد و عروسی مه شد. ازو به باد خوشی های خانه ما از بین رفت احمد خان.
احمد با نگاه های پرسش آلود بطرف مراد میدید و در ذهنش سوالهای مختلف پیدا میشد که چرا بعد از ازدواج مراد خوشی های خانه شان از بین رفت.
مراد بادرک نگاهای پرسش آلو احمد، شروع به گفتن باقیمانده قصه زندگی خود کرد.

مراد: احمد خان بیگی چای ره که سرد میشه. خو بیادر خانمم بسیار زبان باز بود و مادرم هم که یک زن رنجدیده بود نمی تانست زبان بازی ازو ره قبول کنه به همی خاطر هر روز بگو و مگو ده خانه جریان داشت.

احمد: مراد خان ببخشی که مه گپته میگیرم، اما ایتور جاروجنجال ها خو در هر خانه است. همرای ایتور جنجال ها خو ما و شما عادت داریم، از طفلی که ده خانه های ما ایتور گپ ها است تا زمانی که میمیریم.

مراد با نوع ناراحتی بطرف احمد خیره میشود ولی بدون اینکه درمورد نظریه بیجای احمد چیزی بگوید ادامه میدهد:

مه هر روز سرگردان نان پیدا کدن بودم و هروخت که خانه می آمدم باز میدیدم که جاروجنجال جریان داره. موضوع خانه از یکطرف و جنجال های بیرون از دیگه طرف مه ره خسته ساخته بود.
خو باز هم زندگی میکدم و به هیچکس شکایت نمی کدم. رفته رفته یکسال تیر شد و صاحب یک اولا شدیم. بعوض ایکه وضعیت خوب شوه، بدتر شد اما خود طفلک ما ساعتیری شده بود و آهسته آهسته میدیدم که مادرم خوش است. فکر میکدم که شاید همه چیز به حالت عادی تبدیل شوه.

دراین لحظه چهره مراد بی اندازه تاثر انگیز و غم آلود بود. احمد با مشاهده چهره دوستش نزدیک بود فریاد بزند که ای مراد چرا چهره ات اینقدر درهم رفت؟؟؟؟
ولی احمد توانست تا احساسات خود را اداره نموده و منتظر بماند که مراد چه موضوع ر ا میخواهد بیان کند.

ادامه دارد....

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

سرگذشت اختراعات زنان و مردان

مرد کلمه را کشف کرد و مکالمه را اختراع کرد.
زن مکالمه را کشف کرد و شایعه اختراع شد!

مرد قمار را کشف کرد و کارت های بازی را اختراع کرد.
زن کارت های بازی را کشف کرد و جادوگری را اختراع شد!

مرد دهقانی را کشف کرد و غذا اختراع شد.
زن غذا را کشف کرد و رژیم غذایی را اختراع کرد!

مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد.
زن عشق را کشف کرد و ازدواج را اختراع شد!

مرد تجارت را کشف کردو پول را اختراع کرد.
زن پول را کشف کرد و " خرید کردن " اختراع شد!

از آن به بعد مرد چیزهای بسیاری را کشف و اختراع کرد.
ولی زن همچنان مشغول خرید بود!

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

زنان مخلوقات پیچیده ای هستند

اگر او را ببوسید، شما یک آقا نیستید!

آگر او را نبوسید، شما اصلاً مرد نیستید

اگر از او تعریف کنید، فکر میکند دروغ می گویید.

اگر او را ستایش نکنید، پس شما برای چی خوبید؟

اگر همیشه با او موافق باشید، شما یک زن ذلیل هستید.

اگر موافق نباشید، شما او را درک نمی کنید!

اگر زیاد او را ملاقات کنید، شما عجول هستید.

اگر او را زیاد ملاقات نکنید، او شما را به خیانت و بی وفایی متهم می کند.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

فواید قرائت آیه الکرسی شریف


دوستان عزیز قرائت قرآن شریف ذاتاً باعث پاکی و صفای دل گردیده و زنده گی را آسان میسازد. اما بعضی از آیات دارای فواید ویژه میباشند.



























دوستان واقعی

چرا نگرانی و تشویش؟

فقط 2 چیز وجود دارد که نگرانش باشی: اینکه سالم هستی یا مریض شده ایی. اگر سالم هستی، دیگر چیزی نمانده که نگران باشی، اما اگر مریض هستی فقط 2 چیز وجود دارد که نگرانش باشی: اینکه بالاخره خوب میشوی یا می میری. اگر خوب شدی که دیگر چیزی برای نگرانی باقی نمانده. اما اگر بمیری، 2 چیز وجود دارد که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بروی یا به جهنم. اگر به بهشت می روی چیزی برای نگرانی وجود ندارد، ولی اگر به جهنم بروی آنقدر مشغول احوال پرسی با دوستان قدیمی خواهی بود که وقتی برای نگرانی نداری.
پس چرا نگرانی و تشویش!

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

Love letter

To,JulietGrade 7.0 S.MNo:1238765Sub: Offer of love!Dearest Ms Juliet,I am very happy to inform you that I have fallen in Love with you since the 14th of October (Saturday). With reference to the meeting held between us on the 13th of Oct. at 1500 hrs, I would like to present myself as a prospective lover. Our love affair would be on probation for a period of three months and depending on compatibility, would be made permanent.Of course, upon completion of probation, there will be continuous on the job training and performance appraisal schemes leading up to promotion from lover to spouse. The expenses incurred for coffee and entertainment would initially be shared equally between us.Later, based on your performance, I might take up a larger share of the expenses. However I am broadminded enough to be taken care of, on your expense account.I request you to kindly respond within 30 days of receiving this letter, failing which, this offer would be cancelled without further notice and I shall be considering someone else. I would be happy, if you could forward this letter to your sister, if you do not wish to take up this offer.Wish you all the best!Thanking you in anticipation,Yours sincerely,
نامه عاشقانه پسر به دختر

به: لیلایی عزیزم
شماره نامه: 1238765
موضوع:درخواست عشق

خانم لیلایی عزیز!

بسیار خرسندم که به آگاهی شما برسانم که این جانب از تاریخ شنبه 14 جوزا به عشق شما گرفتار شده ام
پیرو مقلاقاتی که با هم به تاریخ 13 سرطان در ساعت 3 بعداز ظهر داشتیم..... من خودم را به عنوان یک عاشق سینه چاک به شما تقدیم می نمایم
این علاقه نخست به مدت سه ماه طور آزمایشی خواهد بود و به شرط سازش و تفاهم به صورت عشق دائم در خواهد آمد.

البته پس از تکمیل دوره ازمایشی، به صورت کارآموزی قابل ادامه خواهد بود و انجام و ارایه ارزیابی این طرح منوط به ترفیع مقام از عاشق بودن به همسر بودن می باشد. تمامی هزینه های متحمل شده برای خوردن قهوه ورفتن به گردش از ابتدا به طورمساوی به عهده هر دو طرف می باشد.
لهذا بسته به حسن خلق شما، شاید من سهم بیشتر از هزینه ها را به عهده بگیرم و مسلماً من به اندازه کافی بلند نظر خواهم بود که بخشی از مخارجی که به حساب شما است را تامین کنم.

بدین وسیله تقاضا می کنم مدت 30 روز از دریافت این نامه نسبت به ارسال پاسخ مقتضی اقدام فرمایید. در غیر این صورت این درخواست خود به خود و بدون اخطار لغو خواهد گردید و اینجانب شخص دیگری را مدنظر قرار خواهم داد.

بسیار مشعوف خواهم شد در صورتی که خود مایل به قبول این پیشنهاد نیستید این نامه را برای خواهر خود ارسال نمایید.

با بهترین آرزو ها برای شما
پیشاپیش از شما سپاسگزارم
ارادتمند
مجنون، مدیر روابط عشق

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

جملات طنزی کوتاه در باره بازاریابی یا مارکتینگ

مفهموم بازایابی یا مارکیتنگ

در پوهنتون استفورد، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود.

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و می گین:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" به این میگن بازاریابی مستقیم

شما در یک مهمانی به همراه دوستان، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله یکی از دوستان میره پیش دختر، به شما اشاره می کنه و می گه: آن پسر ثروتمندی اس با او ازدواج کن" به این میگن تبلیغات

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش را می گیرین، فردا باهاش تمام می گیرین و می گین:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" به این میگن بازایابی تلفنی

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله درشی تانرا منظم میکنین، میرین پیشش، او را به یک نوشیدنی دوعوت میکنین، وقتی دستکول اش می افته برایش از روی زمین بلند می کنین، در آخر هم برایش درب مورت را باز میکنین و او را به یک گردش کوتاه دعوت می کنین و میگین :" درهر حال، من پسر ثروتمندی هستم، بامن ازدواج می کنی؟" به این میگن روابط عمومی

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، میبینین که به طرف شما میایدو میگه:" شما پسر ثروتمندی هستی، با من ازدواج می کنی؟" این میگن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و می گین:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" بلافاصله او هم یک سیلی جانانه نثار شما میکنه ، به این میگن پس زده گی توسط مشتری

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، بلافاصله میرین پیشش و میگین: من پسری ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن و او بلافاصله شما را به همسرش معرفی می کنه، به این میگن شکاف بین عرضه و تقاضا

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، ولی قبل از اینکه حرفی بزنید، شخص دیگری پیدا میشه و به دختره میگه:" من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا

شما دریک مهممانی، یک دختر بسیار زیبا را می بینید و از او خوشتان میآید، ولی قبل از اینکه بگین" من پسر ثروتمندی هستم با من ازدواج کن، همسر خود شما پیدا میشه، به این میگن منع ورود به بازار

داستان عجیب و غریب

اتوموبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را ترمیم کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل ازآن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند " ما نمی توانیم این را به بگوییم، چون تو یک راهب نیستی"
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را ترمیم نمودند. آن شب بازهم آن صدای مبهوت کننده و عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بار گفتند " ما نمی توانیم این را به تو بگوییم، چون تو یک راهب نیستی"
این بار مرد گفت " بسیار خوب، بسیارخوب، من حاضرم حتی زنده گی م را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب شوم؟"
راهبان پاسخ دادند:" تو باید به تمام نقاط کرده زمین سفر کنید و به ما بگویی که تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین ار به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد."
مرد تصمیمش را گرفته بود. اورفت و 45 سال بعد برگشت و دروازه صومعه را زد.
مردگفت:" من به تمام نقاط کره زمین سفرکردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید نمودم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371 145 236 284 232 عدد است و 231 282 219 999 129 382 سنگ روی زمین وجود دارد."
راهبان پاسخ دادند:" تبریک میگوییم، پاسخ تو کاملاً صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی ما اکنون میتوانیم منبع آن صدا را به تونشان بدهیم."
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت:" صدا از پشت آن دروازه بود"
مرد دستگیره در را چرخاند و لی در قفل بود. مرد گفت: " ممکن است کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به اودادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید درسنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم در از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد ولعل نفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:" این کلید آخرین در است" . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدای چه بوده است متحیرشد. چیزی که او دید واقعاً شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
.
.
.
.
.
.
.
.
لطفاً به من فحش ندهید! خودم دارم دنبال آن احمقی که اینرا برای من فرستاده میگردم تا حق اش را کف دستش بگذارم.
لطفاً این آدرس صفحه را به هرکسی که می شناسین بفرستین شاید آن احمق را بتوانیم پیدا کنیم!

طنز کوتاه: تلک موش

تلک موش

روزی از روزها پادشاه موش ها به موشهای تمام جهان فرمان داد تا در قصر او حاضر شوند، هدف از این گردهمایی آشنایی با وسایل پیشرفته جهان بود.

موش های تمام ممکالک جهان مانند امریکا، اسرائیل، ایران، افغانستان، هندوستان وغیره در قصر سلطان جمع گردیدند. همگی میپرسیدند که چه خبر شده که بعد از سالهای زیاد سلطان ما را فراخوانده است. موش ها دریک سالون گرد هم جمع شده بودند. موش های امریکایی و قار خاصی به خود اختیار کرده و بالای دیگران فخر میفروختند . موش های آلمانی برایشان سگرت دانی پیش میکرد و موش های آسترلیایی چتری میگرفت و موش های انگلیسی مشوره می دادند. یک موش که رهبری گروهی موش های امریکایی را به عهده داشت به اطراف نظر انداخت دید که موش های افغانی و اعراقی پژمرده و غمگین ایستاده اند از مشارو انگلیسی خود پرسید اینها چرا اینطور پژمرده و مردنی هستند، از برکت حکومت و دولت های ایشان در شهر های شان آنقدر کثافات زیاد است که اگر ده وقته هم بخورند کفایت شان میکند. موش انگلیسی گفت: ولا بادار اینها از کثافات زیاد سیر کردند، بهتراست تا غذایی شان تغییر داده شود، در پارلمان پیشنهاد کنید که چند گلوله قورت برایشان ارسال کنند.
بعداً چشم اش به موش ایرانی افتاد و گفت اوهو این مزاحم اینجا هم پیدایش شد، رو به طرف مشاور خود کرد گفت میفهمی موش های ایرانی بسیار مضر هستند، موش های اسرائیلی ازشان زیاد میترسند. مشاور گفت صاحب تا جایکه من میفهمم در همین روزها دم اش زیر پای خواهد بود.
اعلان شد که سلطان در سالون تشریف میآورند، تمام موش های ادعایی تنظیم کردند. سلطان موش ها بعد از اینکه به طرف همگی دید گفت راحت باشید و بعد افزود شمایان را به خاطربه اینجا خواسته ام تا یک شی که پدرکلان های ما از آن گریزان بودند، برای شما به معرفی گرفته شود. زیرا این شی در آن زمان تمام پدرکلانهای ما و شما را قتل عام میکرد. قابل یادآوریست که شی متذکره دو باره به فعالیت آغاز نموده و موش های کشور های فقیر را از بین میبرد. نخست برای امتحان هوش شما وسایل زیادی به نمایش گذاشته خواهد شد. نمایش وسایل آغاز شد ، کمپیوتر، راکت های فضایی، تلویزیون، رادیو، ویدیو و غیره را به نمایش گذاشتند و خوشبختانه تمام وسایل توسط موش ها شناسایی گردید. در آخر یک چوکات آهنی که فنرهای مختلف داشت به نمایش گذاشته شد ظاهراً شی ساده بود ولی هیچکس نتوانست آنرا بشناسد. سلطان به طرف همه دید گفت من مطمین بودم که شما آنرا نه میشناسید. از موش افغانی خواهش میکنیم که بیاید و در باره این شی معلومات بدهد.
موش افغانی وقار خاصی به خود گرفت چون فهمید که حال برای او هم ارزش قایل اند. به طرف شی مورد نظر رفت گفت برادر ها این چیز را که شما می بینید شی نیست که تازه کشف شد باشد بلکه از هزار هاسال قبل وجود داشته اما چون انسانهای کشور ما همانطور در قرنها قبل مانده اند و نتوانسته اند به پیش روند و چیزی تازه را کشف کنند لذا برای کشتار ما از همین شی تاریخ تیرشده استفاده مینمایند، این شی نام اش تلک است ، تلک موش .

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

ادامه داستان زنده بی تو محال است (قسط دوم)

خاطره به مجید گفت: مجید جان مژده چند روز به درس ها حاضر نه شده است و از شما خواهش دارد تا در قسمت حاضری با او کمک نمایی.
مجید که کم کم حال خود را باز یافته بود درجواب گفت: من چی خدمت کرده میتوانم
اینبار خود مژده جواب داد: مجید جان من کمی مصروفیت دارم و نمی توانم که منظماً در صنف حاضر باشم ، اگر خودت با من کمک کنی تا در بعضی ساعات درسی غیر حاضر نشوم.
واه واه چه صدای دلنیش و دل انگیز داشت ، صدای او مانند صدای بلبل برای مجید خوش آیند بود حال دیگر کاملاً گرفتار شده بود، بلی احساس کرد که مژده را از جان و دل دوست دارد. احساس کرد که برای همیشه به این صدای دلنشین ضرورت دارد. برای چند لحظه همانطور خاموش بود، دفعتاً متوجه شد که آنها منتظر جواب او هستند. با بسیار ملایمت گفت: تا جای که در توان من باشد از هیچ نوع کمک دریغ نه مینمایم ولی در بعضی ساعات بسته به میل استادان است.
همینکه شما کمک خود را میکند برای من کافیست از شما تشکر
مرا شرمنده نه سازید، تا به حال که کاری نه کرده ام
بعد خداحافظی کردند و رفتند.

مجید همانطور ایستاده ماند، لحظات زیادی همانطور بود، شاید اگر دوستانش نمیآمد ساعات متعدد همانطور میبود.
روزبعدی اصلاً درس را نه فهمید، چند بار دزدانه به طرف مژده دید و یک یا دوبار مژده هم به طرف اش دیده و حتی لبخندی به طرف اش زده بود. لبخندی که مانندی تیری به قلب مجید فرو میرفت. مجید خانه آمد حتی نان هم نخورد مستقیماً به اطاق خود رفت. پدرش و مادرش شرایط خوب زنده گی را برای او مهیا ساخته بودند تا که دلبند شان بتواند دروس خود را به خوبی پیش ببرد و برای او اطاق جداگانه ترتیب داده بودند.
کتابی را گرفت که بخواند ولی نتوانست، کتاب را به یک طرف انداخت. خواست که برای چند لحظه استراحت کند ولی چهره زیبایی مژده با خنده نمکین آرامش و سکون او را برهم میزد. از قلبش پرسید که آیا به واقعیت عاشق شده است، قلبش جواب داد بلی.
برعلاوه یک نا آرامی و ترسی مبهمی هم برایش دست داده بود، ترس ازاینکه او نامزد نه باشد، یا کسی دیگری را دوست داشته باشد و یا اصلاً به عشق و محبت هیچ علاقه نه داشته باشد. عقل به او نهیب زد چه کردی " اوبچه بدون اینکه احساسات او را در باره خود بفهمی عاشق اش شدی" ولی قلبش گفت مرا به احساسات او چه غرض این مهم است که عاشق اش شده ام. اگر مرا دوست داشته باشد و یا نه داشته باشد من اورا دوست دارم. آن شب برای مجید شبی پرمعنایی بود تا دم های صبح خواب به چشمانش راه نیافت.

صبح زود زمانیکه از بستر بلند شد، احساس کرد که بیخوابی شب اورا کمی گیچ ساخته است به حمام رفت بعد از وضو گرفتن به عبادت خداوند متعال ایستاد و از قلب پاک و نیت پاک دعا کرد و از خداوند متعال خواست تا در این عشق او را کامیاب گرداند و ناکام نه ماند چون از همین حال فکر میکرد که بدون مژده زنده گی او هیچ است.
زماینکه آفتاب عالم همه جا را روشن ساخت، مجید از خانه بیرون شد به طرف پوهنتون حرکت کرد. سابق هم به پوهنتون علاقه داشت ولی حال علاقه او به یک عشق تبدیل شده بود میخواست پر بکشد و هر چه زودتر خود را به پوهنتون برساند و چهره زیبایی معشوق را ببیند. ولی فهمید که انسان است وبه غیر از صبر و حوصله کار کرده نمیتواند. باید همیشه غلام تقدیر بود، بلی این تقدیر است که همه چیز ما به آن بسته گی دارد میگویند که قلم زن هرچه قلم زند همان خواهد شد و انسان هیچ اراده در مقابل تقدیر ندارد.
به پوهنتون رسید و به عجله به طرف پوهنزی ادبیات آمد، داخل صنف شد. تمام همنصنفی های خود را دید ولی از او خبری نبود، مژده نیامده بود، میخواست از خاطره بپرسد ولی جرئت نه کرد. فضای صنف بالای اش سنگینی میکرد حتی استاد داخل صنف شد ولی مژده نیامد از اینکه امروز به دیدار یار نایل نه خواهد شد، قلبش گرفت ولی دفعتاً چهره اش بازو گلگون شد و حتی لبخندی هم بر لبانش نقش بست.